دوبیتی



اگـر عـادی نـمـی آیـد صـدایـم
بـه روی بــام دنـیـا می بـرایـ
م
شبی را تا سحر تا شام دیگر
به سودایت دوبیتی می سرایم 

راحله


سرود ساده عصیان مرا سوخت

غـزل آرامش جـان مرا سوخت

بـه مـانـنـد گـریـبـان دل عـشـق

دل گـرمـم گـریبان مـرا سوخت


راحله یار


نگران




این قدر دور کجا می روی ای یار بمان !
من از این فاصله هایت نگرانم نگران

نگرانم چه کسی از تو خدا می سازد ـ 
دست های که مرا از تو جدا می سازد 

ناکسانی که به سودای دلم می خندند
در حضور تو سراپای مرا می بندند 

حلقه ی همسفران تو تفنگ و سنگ اند
با من و با زن و با دختر تو در جنگ اند !!

دست های که خط فاصله را ساخته اند
عزت نفس تو را در خطر انداخته اند

شیخ تا زنده بود حیله ی نو خواهد کرد
ریشه ی عاطفه را با تو درو خواهد کرد !!

کاشکی شانه ات از حادثه بالا می بود
تا صعود نگه ات شهر تماشا می بود

کاشکی عاشقی دستان تو را پل می کرد
تا غزل های من از یادِ لبت گل می کرد 
***
آی ای عشق غریبم به نگاه همگان 
و به جان آمده جانم به هوای هیجان

27 نومبر 2013

راحله یار




دلم تنگ است



به دست خالیِ شعرِ غریبم ـ
شنیدم دست مینا می فرستی

جسارت می شود آیا بپرسم 
به دلتنگی دلاسا می فرستی؟

برای غم دل کافی ندارم
به غم های دلم جا می فرستی؟


من از بوم سکوتم در هراسم
به سار خامه غوغا می فرستی؟

نه سر دارم نه پروای سرم را
تو که باشی مسیحا می فرستی...


9 اکتوبر 2013

راحله یار




غزلی تازه



نای ناسنجیده ام سر می زند سامانه را


شعر بی پروای من می می دهد میخانه را

گریه را با خنده ای رندانه رسوا می کنم

می زنم بر جام شعر عاشقی پیمانه را

واژه ی آزادگی خونِ دلم را می مکد

می برد با مصرع عاصی دلِ فرزانه را


با ندای عاشقی پاسخ نمی گوید کسی

می زند امشب دلم دروازه های خانه را

سخت بی تابم تحمل کن مرا تا بامداد

می برم از کوی تان فردا دل دیوانه را


۸ اسد / تیر ۹۲


راحله یار

.


اگر دل های ما سنگی نمی بود

کسی با عاشقی جنگی نمی بود


دوبیتی با دو بیت حامل عشق

صــدای پـای دلتنگی نمی بود


۲۷ سرطان/تیر ۹۲


راحله یار


چند بیت تازه به ادامه شعر( مذکر و مذهب):




اگر چه تند از این مصرع ها گذر داری!

خدا گواهست که از ماجرا خبر داری

تمام عمر که آغاز«درس» می کردی

به قلب پاک من ایجاد ترس می کردی

زبان و دست مرا در پی دعا کردی

ولی عنان خودت را عجب رها کردی!!

امامت تو اگر اینچنین ظهور کند ـ

که چشم همسفرت را کبود و کور کند

اشاره کن که مرا زنده زنده گور کند

سعادتیست مرا از تو دور دور کند.
***
ندای عشق کجایش ندای رو زردیست!
ولی سکوت تو ای مرد همتِ مردیست؟

۲۳ می ۲۰۱۳


راحله یار



«مذکر» و مذهب



نگاه زشت و سپید «مذکر» و مذهب

هزار حیله تراشید و راه بندم کرد

جناب شیخ به تکفیر های ضد و نقیض

قفس میان حصاری کشید و پندم کرد

مرا به خوردن خون دلم هدایت داد

فقط به کام نهنگ تو قندِ قندم کرد

تو را به وزن تنت «غیرتی و عاقل» ساخت

مرا به پای تو کوچک کشید زایل ساخت

 
حمایتی که تو را غافل از خدا کردست

و کودکان مرا را طالب و ملا کردست

هرآنچه داد خدا بود باد و باطل کرد

مرا فقط به نگاه تو خاصه ی دل کرد

من و تو بی گنه از هم جدا٬ ولی با هم


تو« تاجدار» شدی من کنیز خوبِ حرم

و عاشقم که شدی من به خویش لرزیدم

تو از نجابت من؟ تو از جسارت من٬؟
یا
تو از صداقت من؟
من ز بوسه ترسیدم
***
اگر چه تند از این مصرع ها گذر داری!

خدا گواهست که از ماجرا خبر داری!

مرا به «مذهب» مردانه ات فدا کردی

تو راه همسفری را جدا جدا کردی

و تا به جایی که اندیشه انحصاری شد

و هم قد تو یکی دیگر انتحاری شد
***
دو نامراد که از هم جدا پلاسیدند
دو سار عشق که از عشق می هراسیدند

۳۱ ثور ۹۲


 راحله یار



    شاعر شدنم اگرچه نامیمون است

    با دست محبتی که بی مضمون است

    با آن که غریبه ام میان همه خلق

    پای غزلم ز بوریا بیرون است

۳۱ حمل ۹۲


راحله یار 



آدم شده قیس



فرزند حوا ی ما کجا مجنون است؟

آدم شده قیس پیش چشمش خون است


از پیش نظر جنازه ام را ببرید

لیلی چقدر غریب و بی مضمون است


۳۱ حمل  ۹۲


راحله یار 


عـشـق محکم گرفته بازویم



نه گلی می زنـم به گیـسویـم 

نه قـنـاری لمـیـده در کـویـم

زیر باران نشسته با غـزلی

شاهد شست و شوی ناجویم

ابر تا خوشه خوشه می بارد

آب می ریزد از سر و رویم

نـفـسـم می دمد به بال حمل

تـا به کـویـت رسد پرستویم

بـاد پـرتـم نـمی تـوانــد زود

عـشـق محکم گرفته بازویم

۱۰ حمل ۱۳۹۲


راحله یار 



آی ای عشق؛



یخِ یخ بـستـه حــلقـه ی مـویـم

بـرف بـاریـده روی گـیـسویـم

نـه شبیه ی شـــب زمـسـتـانـم

نـه جــنـون خــزان دلجــویـم

من که هستم خدای را تو بگو!

دفِ دل می کـشــد به زانـویم

بـا دلِ خـود همیشه درگـیـرم

که تـبـر می زنـد بـه تـابـویـم

***

آی ای عشق بی تو خواهم مُرد

بغـلی وا نمی کــنـی ســویــم


۹ حمل ۱۳۹۲


راحله یار


نوروز





طرح از محترم جواد یوسفی






تپش نبض من و تابش لبخند بهار
مژدگانیست که نوروز فرا می آید

نگه ام در نگه ی پنجره آویخته ام
جگر صبر و سکوتم به صدا می آید

هیجانی شده ام مثل قدیما، تو بگو!
یار پیراسته خود را به رضا می آید؟

شنبه ۱۶ مارچ



گناه عاطفه ی شعر عاشقانه کجاست؟


دلی گرفته به جانم جگر نمی ماند
به روی شانه ی افتاده سر نمی ماند

سر شکسته به بال دلم چه می بالد
دلی که سر به تن بی ثمر نمی ماند

یکی دو بیت غزل های من اگر ماند
لبان سرخ می آلود تر نمی ماند

گناه عاطفه ی شعر عاشقانه کجاست؟
نگاه توست مرا پشت در نمی ماند

درخت تاک تنم تن نمی تند به تنی
درخت سیب دلم بی تبر نمی ماند

گرفته ام یخن شعر عاشقی که چراـ
تو را ز داغ دلم بی خبر نمی ماند؟
***
لجاجت و خطر عاشقانه شیرین است
همیشه دامن داغ خطر نمی ماند

راحله یار









خطاطی از دوست عزیز جواد یوسفی