زبان اول
زیرِ زبانت گنج پنهان است
دور زبانت قلعه جادوی مروارید
آه ای لبانت بالهای سرخ جبرایل در تبعید
اغواگران گم راه دنبالت
حرفی بزن تاریکی روشن!
شب در گلویت پرتقال خونی خورشید
مانند سقراطی
با جنگل خوابیده توفان سخن داری
مانند عیسایی
بر چارچوب سرخ، میخ آویز
هر کس به رنگی می کند تفسیر و تاویلت
ای ساتگینی از شراب و شوکران لبریز
زیر زبانت گنج پنهان است
در شاهرگهایت عقیق جاریی بیخواب
در استخوانهای تو عاج قصر قیصرها
ماهیچه هایت ماهیان رقص در گرداب
زیر زبانت گنج پنهان است
گنجی که با دستان سبز روح پیدا می شود ناگاه
در نیمه شب
در رعد و برق مِهر بر
رخسار تُرد ماه
یا در ملاقات دو چشم مست جانآگاه
شیر سپیدی وقتی از خود میدوی بیرون
تا یال در رود سپید شیر
تا گوش در رود جنونِخون
وقتی که از دریاچهی الهام بیرون می شوی
خیسی
انگار روحت را نهنگ موجها خورده
در آفتاب داغ تندیسی...
هرچند جان و جانپناهت عشق و آزادی است
گه گاه سر در دامها داری
گاهی دو زانو پیش ملایی
گاهی سری خم پیش پاپ و راهب و خاخام ها داری
ای عنصر پیچیدهی تحقیق رویاها
گاهی پُری از اختیاراتی که در وزن است
نا گاه مجبوری بیاری جبر را در چارراه قبر
سلطانِ نطقی در دهانت موج مروارید
در واژه هایت افت و خیز خونیی خورشید
از خود برون شو هم زمین هم آسمان از توست
لب باز کن ای اولین نطق بشر از تو!
زبان
از توست!
در پای خوکان گوهر در دری ننگ است
آزاده جان پیش امیران چاکری ننگ است
وقتی که چتر واژه های کهکشان از توست
دنبال نان و سکه می گردی؟
زیر زبانت گنج پنهان است
شب در گلویت پرتقال خونی خورشید تابان است
جان و جهان از توست!
سه شنبه 05 نوامبر 2013 - 14 عقرب/
آبان 1392
اوپسالا سویدن
زن چهارمم چاپار
این سومین نامه عاشقانه من است
که زن چهارمم برای معشوقه ام می برد
لب پاکت را که با لعاب دهانم تر کردم
کرم های کوچکی بین دو لب چسپیدند
و حالا احساس می کنم
لبهایم مثل لب ها پاکت نامه
باد کرده
و رگ های گردنم پر از کرم های کاغذی است
زن چهارمم پستچی ست
می گوید چاپاری شغل شریفی نیست
باید کرم های چسپیده به کاغذ را به معشوقگان گندیده برسانی
آن هم سر ساعتی که جنازه بین تابوت ایدز خوابیده است
زن چهارمم پستچی نبود
معشوق پنجمش که گم شد
هیچ ردپایی از او نماند
نه نسخهی از چت هایش در وزارت اطلاعات
نه شماره کفشش در کفشکن زندان
بعد از آن غیبت غمگین
نامه های خطی اش تنها آدرس گیرنده داشت
و در چاه دل زلیخا کرم ها از هم می پاشیدند
و تمام رگهای پیراهن اش
پر از دلمه
ی کرم های قرمز می شدند
زن سرگردانم زلیخا
سر از پست خانه در آورد
حالا
به هر خانه که می رود
نامه ی از من دارد
به معشوقه ی که منتظر است کرم های مرده را با چاقو ببرد
و کرم های تازه را بین لبهای پاکت بچسپاند
چاپاری شغل شریفی نیست!
20 اکتبر 2013 - 28 میزان / مهر 1392
اوپسالا سویدن
تفنگچهی ارنست همینگوی
سیزدهبدر رفته بودیم
قوشتپه پر از سبزه و لاله بود1
عقابی از قله فرود آمد
آنجا که هوا پیمای جنگی
مراسم عروسی در انارستان را بمب باران کرده
بود
عقاب از سبزه ها بلند شد
در چنگالش دستی از آرنج بریده
با پنج انگشتر عقیق اهل جنت
میان سبزه ها و لاله ها گزمگان بودیم
و هر کدام چیزی یافتیم
ادوارد انگشت اشارتی با انگشتر پیروزه
انگشتر را در آورد و بر انگشت تف کرد
توماس تکهی درشتی از سپیدی باسنی را
و برای آب کردن آلتش
شاش را بهانه کرد
از گوشهی چشم دزدیده نگاه می کردم
به اسپرم ها
که در دهان قفل شده سربازی بی تن می ریختند
از یاد نمی برم
گلولهی الکساندر را
در سینه عقاب
و افتادن پنج انگشتر عقیق را
بین سبزه ها
چربی هایی با رگهای باریک بریده ریخته بودند
دور بین را به براده های چربی زوم کردم
فکرهای عجیبی از خاطرم گذشت
مغزی که به امید بهشت
زیر شاشه های ادوارد متورم می شد
حالا در فرودگاه آمستردام هستم
یا فرودگاه دبی؟
این مسیر را در بیهوشی پیموده ام
حالا که چشم باز کرده ام
ژورنالیست زخمی گروه ما
عکسهای عجبیی را به من نشان می دهد:
یک: ادوارد با ده انگشت بریده در صفحه اول
روزنامه العربی
دو: توماس در هفته نامه اندیپندنت با زیر
نویسِ: پس از هم خوابی با شهیدان دچار ایدز شده
سه: الکساندر در روزنامه آیینه با چشم های
بی مردم و عقابانی بر شانه ها
و عکس ها و عکس ها و عکس ها که تمام می شوند
ژورنالیست پریشان می گوید:
ارنست همینگوی تفنگچهی بدی داشت
تو سعی کن هنگام ترجمانی
تیرهایت را به هدف بزنی
تفنگت را درست نشانه بگیری
اینجا آمبولانس نیست
کفتار و شیر دارند برای زخمی ها
همینگوی سر سه راهه خود کشی کرد
راه اول پیشانی تو
راه دوم پیشانی من
راه سوم پیشانی مردم
ژورنالیست
کلید بهشت را از دستم می گیرد
و می گوید:
این کلید زیر دندانهای قفل شدهی جمجمهیی
بود
در قوش تپه
حالا اینجا آمستردام است
یا دبی؟
بهشت کلید لازم ندارد
و اسپرم های توماس
در دندانه های کلید به بهشت نمی رود.
شنبه 26 اکتبر 2013 - 04 عقرب/ آبان 1392
اوپسالا سویدن
1. قوشتپه و درزآب در دامنه های
دشت لیلی در شمال افغانستان قرار دارد. این دشت ها و دره های سر سبز کمین گاه های طالبان
و صحنه های نبردهای خونین بوده است. قوش پرنده یی شکاری است شبیه باز و عقاب. بهار
سال 1388 دشت لیلی را بارها عبور کرده ام. بین سبزه ها و گل ها بهاری ماشین مان
بند مانده است. زیر طاق ظفر ملاعمر در متن دشت لیلی خیمه نشین ها را دیده ام و سگ
های که کیلومتر ها روی ماشین مان پریده اند و عقابان و آدم ها و تکه های از مغز سر
آدم ها و تن پاره ها و از مغز های افتاده روی سبزه ها فیلم گرفته ام... یکی از یاران
همسفرم در این دشتها سید حمید حسینی جوان بیست ساله را در همین راه از دست داده
ایم... این شعر بعد از چهار سال نوشته شده است.