سه شعر تازه

 

  

لغزش

 

شبی که خم شدی و چادرت ز سر لغزید
به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید

 

به خنده شانه‌ی احساس را تکان دادی
که چادرت ز سر شانه تا کمر لغزید...

 

گره زدی به کمر دستمال رقصی را
به گردباد تو گلهای خشک و تر لغزید...

 

غزال مست دوید از میانه ی نیزار
کشید موجی و یک جوی نیشکر لغزید...

 

به زیر چانه گرفتی سپیدِ ساعد را
که حلقه حلقه بر آن دست سیم و زر لغزید...

 

هوای مه زده بر شیشه چنگ می انداخت
تو در گشودی وباران ز لای در لغزید

 

دعای نیمه شبی مستجاب شد آن شب
که دست های دعایم بر آن کمر لغزید

 

کنار پنجره‌ی نیمه باز خوابیدیم
وگیسوان تو در باد تا سحر لغزید

 

دوشنبه 17 فبروری 2014 - 28دلو/ بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 

 

صاعقه باران

 

باران
گیتارش را کوک می کند
صاعفه
می زند به سیم آخر

 

16 فوريه 2014 - 27دلو/ بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 

 

 

خروجها

 

چند لیتر خون از سرخ رگها  

چند لیتر خون از سیاه رگ‌ها
ریخته  است

 

جای پنجال های خونین خرس قطبی در برف
جای پنجالهای سگهای سیاه نظامی در برف

 

معتادان لاغر
در خیمه های تر
 و مغز استخوانها
که دیگر قادر به ساختن خون نیست

 

سر هر چهار راه
با کاسه‌ی زانوهای مان در  دست
گدایی می کنیم

 

 

شنبه 15 فبروری 2014 - 26 دلو/  بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 



سه شعر تازه

به این خانه دیر دیر می رسم. شرمنده حضور عزیزان ماه من

 

زمین را دوست دارم

 

زمین را دوست دارم


و راه ها را بیشتر از چاه ها



راه را اشتباه کرده بودی


که در کوچه یی به هم رسیدیم


سرخ شدیم


و با نبض هامان


همه کوچه های شهر را


دهل زدیم

حالا


با دست و دل لرزان


از همان کوچه می گذرم


و پوچک ها و گلوله ها را جمع می کنم



چشم چپم سوراخ است


چشم راستم


از نقش پوتین ها رد می شود


و صدای پای تو را


از دل زمین می شنود

زمین را دوست دارم


و راه های را که از روی اشتباه به مقصد می رسند


 بیشتر!


چهارشنبه 29 ژانويه 2014 - 09 دلو/ بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 

چرس1

به چرس و شیشه و تریاک روی آوردیم


به خون شعله ور تاک روی آوردیم

از آسمان سخنی جز دروغ نشنیدیم


که سوی قبله‌ی ناپاک روی آوردیم

دروغ بود دروغی بلند آبی بود


نه آسمانه که بر خاک روی آوردیم

قبا و لونگی و نعلین جز فریب نبود2


به جیب پاره و صد چاک روی آوردیم

به شیشه های تهی از شراب لب هشتیم


خلا گزیده به پژواک روی آوردیم

لبان زمزمه گویِ درود ها بودیم


به چرس و شیشه و تریاک روی آوردیم

 

دوشنبه 20 ژانويه 2014 - 30 جدی/ دی 1392
اوپسالا سویدن

 

1.چرس: حشیش
2. لونگی: عمامه

دستبند

برایش دست بندی از هلال عید آوردم


و شالی از شبی لبریز از میچید آوردم

1

گرفتم شال از آن گردن که روشن تر شود دنیا


دو دکمه از یخن بردم دو تا خورشید آوردم

2

مسلمان زاده ی ملانسب را با دو دندان لب


ز جزم اندیشی اش تا بستر تردید آوردم

گشودم موی بند نقره کارش را به دندانها


سپید اندام را شب زیر مجنون بید آوردم

تمام رشته هایش پنبه شد با پنجه ی احساس


شبی که گیسویش را تا تب خورشید آوردم

1. میچید: پروین
2. یخن: یقه

جایزه بنیاد نویسندگان سوید به محمدشریف سعیدی

من و جایزه پنجاه هزار کرونی(بیست و پنج میلیون تومانی) بنیاد نویسندگان سویدن

پیش از این که از کیفیت این جایزه بگویم می خواهم تشکر کنم از شاعر مشهور کُرد دکتر فرهاد شاکیلی استاد دانشگاه اوپسالا که مرا با بنیاد نویسندگان سویدن آشنا ساخت و هم بود که اصرار کرد خودم را به نویسندگان سویدن معرفی کنم. سپاس از  رضا جاوید، جوان ارجمند، فعال فرهنگی و سیاسی و کاندید حزب سوسیال دموکرات های سویدن برای نمایندگی پارلمان سویدن که زحمت زیادی برای ترجمه شعر بلند"هزاره ی بادام ها" کشید. سپاس از صبور الله سیاه سنگ که دو شعر کوتاه "آزادی" و "مومیایی" را به انگلیسی ترجمه کرد. تشکر فراوان از علی ابوذر که شعر "تریاک ودکا و حوری" را به انگلیسی ترجمه کرد. سپاس از فریانه جان اصغری به خاطر ترجمه های مقبولش از سه گانی های من به سویدنی، سپاس از نامدار ناصر به خاطر ترجمه های خوب اش از غزل و شعرهای سپید من به سویدنی، سپاس از محسن کریمی راهجری به خاطر ترجمه یک غزل به انگلیسی. این یاران به نوعی سایه یی از شعر های من را برای سویدنی ها نشان دادند و بعد بنیاد نویسندگان آخرین مجموعه شعر من" خواب عمودی" را بررسی کردند و پس از یک دوره چند ماهه دقت و مطالعه مرا با اهدای جایزه ی ادبی شان شادمان ساختند. از انتشارات تاک هم تشکر ویژه دارم که اگر همت به نشر  خواب عمودی نمی گذاشتند هر آیینه این جایزه در کار نمی بود.  راستش مبلغ پنجاه هزار کرون مبلغ زیادی نیست ولی وارد شدن در جمع نویسندگان سوید برایم مهم است. در پایان نمونه های از شعرها و ترجمه ها را می آورم و متن خبر را که انتشارات تاک نشر کرده است:

 

محمدشریف سعیدی با مجموعهشعر «خواب عمودی» برندهی بنیاد نویسندهگان سویدن شد و بورسیهی پنجاه هزار کرونی (هشت هزار دالر) را دریافت کرد. سعیدی با خواب عمودی، از میان یکهزار و پنجاه و نه کاندید، جایزهی بورسیهی پاییزی بنیاد نویسندهگان کشور سویدن را به خود اختصاص داد. این بورسیه پس از یک دوره بررسی چند ماهه توسط هیأت مدیرهی نویسندگان سویدن به نویسنده، شاعر، مترجم، انیشمنساز یا عکاس تعلق میگیرد. مهمترین معیار گزینش اثر، داشتن کیفیت بالای ادبی و تأثیرگزاری آن است. این نخسین بورسیهی ادبی سویدن است که شاعری از افغانستان برندهی آن شده است. بورسیهی شعر بنیاد نویسندهگان سویدن در تاریخ 10 دسمبر 2013 برابر با نوزده قوس/ آذر 1392 توسط جسپیر سودیرستروم به نمایندهگی هیأت مدیرهی نویسندهگان سویدن اعلام شد.

 

آزادی

 

همه‌جا امنیت است

نان سرد و آب خنک هست

میله‌ها از گرده‌ی ماه تسمه کشیده‌اند

و ما با دهان بی‌دندان

روی پوست گور

شلاق می‌خوریم

 

 

Freedom

 

Security is tight everywhere

Icy water and cold bread

Bars have severely tortured the moon

And we – with our untoothed month –

Are being whipped

On the surface of a grave

 

 

مومیایی

 

سینه‌هایت کبوتران سپیدی

که هنگام پریدن از مرمر

‌مومیایی شده‌اند

چشم‌هایت کنگره‌ی جادوگران جهان

گوش می‌گذارم به رگ‌های گردنت

خدایان مصر در رگ‌های تو قصه می‌گویند

و من مومیایی می‌شوم سر بر شانه‌ات

 

 

Mummy

Your breasts are doves

That got mummified while flying off marbles

Your eyes fence décor

of worlds magicians

I listen to you neck veins

 

Pharos are narrating accounts in your blood supplies

And I am being mummified my head on your shoulder

 

 

 

 

 

Dari/Persian by Mohammad Sharif Saiidi, 26th October 2012, Uppsala

Translated into English by Ali Abozar, 13th October 2013, Stockholm
Edited by Saboor Siasang, Canada

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه شعر تازه برای جبران غفلت ها

 

 

زبان اول

 

زیرِ زبانت گنج پنهان است
دور زبانت قلعه جادوی مروارید
آه ای لبانت بالهای سرخ جبرایل در تبعید

اغواگران گم راه دنبالت
حرفی بزن تاریکی روشن!
شب در گلویت پرتقال خونی خورشید

مانند سقراطی
با جنگل خوابیده توفان سخن داری
مانند عیسایی
بر چارچوب سرخ، میخ آویز
هر کس به رنگی می کند تفسیر و تاویلت
ای ساتگینی از شراب و شوکران لبریز

زیر زبانت گنج پنهان است
در شاهرگهایت عقیق جاریی بی‌خواب
در استخوانهای تو عاج قصر قیصرها
ماهیچه هایت ماهیان رقص در گرداب

زیر زبانت گنج پنهان است
گنجی که با دستان سبز روح پیدا می شود ناگاه
در نیمه شب
                   در رعد و برق مِهر بر رخسار تُرد ماه
یا در ملاقات دو چشم مست جان‌آگاه

شیر سپیدی وقتی از خود میدوی بیرون
تا یال در رود سپید شیر
تا گوش در رود جنونِ‌خون

وقتی که از دریاچه‌ی الهام بیرون می شوی خیسی
انگار روحت را نهنگ موج‌ها خورده
در آفتاب داغ تندیسی...

هرچند جان و جان‌پناهت عشق و آزادی است
گه گاه سر در دامها داری
گاهی دو زانو پیش ملایی
گاهی سری خم پیش پاپ و راهب و خاخام ها داری

ای عنصر پیچیده‌ی تحقیق رویاها
گاهی پُری از اختیاراتی که در وزن است
نا گاه مجبوری بیاری جبر را در چارراه قبر

سلطانِ نطقی در دهانت موج مروارید
در واژه هایت افت و خیز خونیی خورشید




از خود برون شو هم زمین هم آسمان از توست
لب باز کن ای اولین نطق بشر از تو! 
                                                زبان از توست!

در پای خوکان گوهر در دری ننگ است
آزاده جان پیش امیران چاکری ننگ است
وقتی که چتر واژه های کهکشان از توست

دنبال نان و سکه می گردی؟
زیر زبانت گنج پنهان است
شب در گلویت پرتقال خونی خورشید تابان است
جان و جهان از توست!

 

سه شنبه 05 نوامبر 2013 - 14 عقرب/ آبان 1392
اوپسالا سویدن

 

 

زن چهارمم چاپار


این سومین نامه عاشقانه من است
که زن چهارمم برای معشوقه ام می برد
لب پاکت را که با لعاب دهانم تر کردم
کرم های کوچکی بین دو لب چسپیدند
و حالا احساس می کنم
لبهایم مثل لب ها پاکت نامه باد کرده
و رگ های گردنم پر از کرم های کاغذی است

زن چهارمم پستچی ست
می گوید چاپاری شغل شریفی نیست
باید کرم های چسپیده به کاغذ را به معشوقگان گندیده برسانی
آن هم سر ساعتی که جنازه بین تابوت ایدز خوابیده است

زن چهارمم پستچی نبود
معشوق پنجمش که گم شد
هیچ ردپایی از او نماند
نه نسخه‌ی از چت هایش در وزارت اطلاعات
نه شماره کفشش در کفشکن زندان

بعد از آن غیبت غمگین
نامه های خطی اش تنها آدرس گیرنده داشت
و در چاه دل زلیخا کرم ها از هم می پاشیدند
و تمام رگهای پیراهن اش
پر از دلمه ی کرم های قرمز  می شدند

زن سرگردانم زلیخا
 سر از پست خانه در آورد
حالا
به هر خانه که می رود
نامه ی از من دارد
به معشوقه ی که منتظر است کرم های مرده را با چاقو ببرد
و کرم های تازه را بین لبهای پاکت بچسپاند
چاپاری شغل شریفی نیست!

 

20 اکتبر 2013 - 28 میزان / مهر 1392
اوپسالا سویدن

 

 

 

 

 

تفنگچه‌ی ارنست همینگوی

 

 سیزده‌بدر رفته بودیم

 قوش‌تپه پر از سبزه و لاله بود1

 

عقابی از قله فرود آمد

آنجا که هوا پیمای جنگی

مراسم عروسی در انارستان را بمب باران کرده بود

 

عقاب از سبزه ها بلند شد

در چنگالش دستی از آرنج بریده

با پنج انگشتر عقیق اهل جنت

 

میان سبزه ها و لاله ها گزمگان بودیم

و هر کدام چیزی یافتیم

 

ادوارد انگشت اشارتی با انگشتر پیروزه

انگشتر را در آورد و بر انگشت تف کرد

 

توماس تکه‌ی درشتی از سپیدی باسنی را

و برای آب کردن آلتش

شاش را بهانه کرد

 

از گوشه‌ی چشم دزدیده نگاه می کردم

به اسپرم ها

که در دهان قفل شده سربازی بی تن می ریختند

 

از یاد نمی برم

گلوله‌ی الکساندر را
در سینه عقاب
و افتادن پنج انگشتر عقیق را

بین سبزه ها

چربی هایی با رگهای باریک بریده ریخته بودند

 

دور بین را به براده های چربی زوم کردم

فکرهای عجیبی از خاطرم گذشت

 مغزی که به امید بهشت

زیر شاشه های ادوارد متورم می شد

 

حالا در فرودگاه آمستردام هستم

یا فرودگاه دبی؟

این مسیر را در بیهوشی پیموده ام

 

حالا که چشم باز کرده ام

ژورنالیست زخمی گروه ما

عکسهای عجبیی را به من نشان می دهد:

یک: ادوارد با ده انگشت بریده در صفحه اول روزنامه العربی

دو: توماس در هفته نامه اندیپندنت با زیر نویسِ: پس از هم خوابی با شهیدان دچار ایدز شده

سه: الکساندر در روزنامه آیینه با چشم های بی مردم و عقابانی بر شانه ها

و عکس ها و عکس ها و عکس ها که تمام می شوند

ژورنالیست پریشان می گوید:

ارنست همینگوی تفنگچه‌ی بدی داشت

تو سعی کن هنگام ترجمانی

تیرهایت را به هدف بزنی

تفنگت را درست نشانه بگیری

اینجا آمبولانس نیست

کفتار و شیر دارند برای زخمی ها

 

همینگوی سر سه راهه خود کشی کرد

راه اول پیشانی تو

راه دوم پیشانی من

راه سوم پیشانی مردم

 

 ژورنالیست کلید بهشت را از دستم می گیرد

و می گوید:

این کلید زیر دندانهای قفل شده‌ی جمجمه‌یی بود

در قوش تپه

حالا اینجا آمستردام است

یا دبی؟

بهشت کلید لازم ندارد

و اسپرم های توماس

در دندانه های کلید به بهشت نمی رود.

 

شنبه 26 اکتبر 2013 - 04 عقرب/ آبان 1392

اوپسالا سویدن

 

1. قوش‌تپه و درزآب در دامنه های دشت لیلی در شمال افغانستان قرار دارد. این دشت ها و دره های سر سبز کمین گاه های طالبان و صحنه های نبردهای خونین بوده است. قوش پرنده یی شکاری است شبیه باز و عقاب. بهار سال 1388 دشت لیلی را بارها عبور کرده ام. بین سبزه ها و گل ها بهاری ماشین مان بند مانده است. زیر طاق ظفر ملاعمر در متن دشت لیلی خیمه نشین ها را دیده ام و سگ های که کیلومتر ها روی ماشین مان پریده اند و عقابان و آدم ها و تکه های از مغز سر آدم ها و تن پاره ها و از مغز های افتاده روی سبزه ها فیلم گرفته ام... یکی از یاران همسفرم در این دشتها سید حمید حسینی جوان بیست ساله را در همین راه از دست داده ایم... این شعر بعد از چهار سال نوشته شده است.

 

شاخ پرمیوه  و شعر آمر و شکاری

 

شاخ پر میوه

 استاد دکتر محمود حسن آبادی استاد دانشگاه زاهدان و دانشگاه اوپسالای سویدن از شخصیت های نادر روزگار است. رساله‌ی دکتری استاد حسن آبادی در باره مکتب اصالت زن و یا به عبارتی فیمنیسم در ادبیات می باشد. تسلط خاص استاد بر شاهنامه مثال زدنی است. در تحقیق ؛ تصحیح و ترجمه به انگلیسی متون کهن پارسی کار کرده اند. آشنایی با ایشان طی سالهای اقامت ایشان در سویدن و افتخار حضور در کلاس های شاهنامه خوانی ایشان برای من غنیمت بزرگ بود. عصر های یک شنبه که مردم به کلیسا می رفتند ما جمع بزرگی از علاقه مندان ادب پارسی کنار ایشان گرد می آمدیم.

آنچه مرا بیشتر جذب شخصیت دکتر حسن آبادی نمود خاکی و بی تکبر بودن او بود. به مصداق راستین "نهد شاخ پر میوه سر بر زمین" بر خورد می کرد. استاد حسن آبادی اقامت در زاهدان و دل به اوپسالا دارد و هر از فصلی سری به این شهر می زند و جهان جان ما را با دانش و بیان خویش روشن می کند. استاد گاه گاهی سری به وبلاگ من می زند و نقد نظر می کند. آخرین پست وبلاگ من شعر "آمر و شکاری" طبع شعری استاد را  چنگ زده است و استاد در جواب آن شعر ، شعری نوشته اند. با سپاس فراوان از ایشان شعر را مرور می کنیم

 

 

شعر غم و غم شعر

در جواب شعر «آمر و شکاری» محمّد شریف سعیدی

شعر تو خواب و چرت و مستی را         در سکوت و غم شبانه شکسـت

پـا شـدم مـن، دوبـاره افتـادم        در گلـو بغض هر بهانه شکسـت

بـر دلـم ابـرهـای غـم بـاریـد        شـوکت شعر عاشقـانه شکسـت

طبع شاد و سپید و خندانم      همچو چوب سیاه خانه شکست

غصّۀ خـون آن زن و آهـو        خنـدۀ بربـط و چغانـه شکسـت

نالـه از هر «شـکاری» و «آمـر»      در سرم شـور و شادیانه شکست

خون دل شـد روان ز هر دیده       شـادی و نغمه و ترانـه شکست ...

بس کن از شعر غم، شریف! که دل        از غـم شعـر شاعرانه شکسـت

محمود حسن آبادی

زاهدان/ 28 مهر ماه 1392

 

 

 

 

به: استاد محمدعلی شیرازی و ترانه‌ی شکارش

 

 

 

آمر و شکاری

 

مادرِ پا به ماه غلتی زد
مژه های ترش شبانه شکست
 تیر خورد و کشید جیغ کبود
تیرچوبِ سیاه خانه شکست

بر سر قله ماده آهویی
تیر خورد و به روی سنگ افتاد
رفت خندان نفس زنان بالا
تا بیارد شکار را صیاد

مادر پا به ماه جیغ کشید
درد در بند بند او  پیچید
پشت کلکین کنار سربازان
آمر جنگ داخلی خندید

بره آهو سرک کشید از زخم
آهوی ماده لیس زد سر را
بره آهو پرید بیرون چُست
لیس زد زخم سرخ مادر را

آمر جنگ درب چوبی را
با لگد زد دوپاره شد زنجیر
رد شد از خاک تیره‌ی دهلیز
نعره زد روی نعش آهو شیر

زن فرمانده رقیب آنجا
شکمش پاره بود و می نالید
کودک از پارگی داغ شکم
جیغ می زد چو خون سرخ شهید

سر زا رفت آهوی ماده
گوش تا گوش بره پر خون شد
اشتهای شکاریی جلاد
مثل گرگی ز غار بیرون شد

آمر جنگ مست پیروزی
منتظر تا کباب برّه رسد
می کشد نعش را شکاری تا
وقت خوردن به باغ دره رسد

 

شنبه 31 آگست 2013 - 09 سنبله / شهریور 1392
اوپسالا سویدن

دو غزل تازه در خدمت یاران نازنین

 

 

دزدها

 تکه تکه هرچه مرد و زن ترا دزدیده اند
با نگاه،انبوه اهریمن ترا دزدیده اند

تکه تکه مثل  لعل و لاجورد کشورم
مردمان با هر نگاه از من ترا دزدیده اند

سخت دلتنگم که جای دست و آغوش و لبم
شال گردن، کفش ، پیراهن ترا دزدیده اند

لخت زیر نور خوابیدی و خندیدی بلند
ماه و مهر از خلوت روزن ترا دزدیده اند

در صف دور و دراز نان سنگک صبح ها
در صف سبزی چقدر ای زن ترا دزدیده اند

تاکسی‌ها بوق بوق و بوق بوق و بوق بوق
سوت های سرخ راه آهن ترا دزدیده اند

دور می گردی و می بینم که کوچک می شوی
سرو من تا باغی از سوزن ترا دزدیده اند

 18 اوت 2013 -  27 اسد / مرداد 1392
اوپسالا سویدن

 

 

روی سرخ عاشقی

 

تازه فهمیدم برای عشق هیچ اندازه نیست
کار این سیلاب جز ویرانی هر سازه نیست

عاشقی از شش جهت بیرون زدن در آتش است
قامت بالا بلند عشق را اندازه نیست

تازه فهمیدم که گل، باران، بهاران، آبشار
صبح، شبنم، هرچه باشد این قدر‌ها تازه نیست

عشق از خواب گران برخاستن در بارش است
زیر باران رقص رقصان، فرصت خمیازه نیست

تا که نبض عشق زد جان دو عالم می تپد
طبل‌کوب عاشقی محتاج هیچ آوازه نیست

شعله شعله شعله شعله شعله شعله روشن است
روی سرخ عاشقی محتاج رنگ و غازه نیست

 

شنبه 17آگوست 2013 -  26 اسد / مرداد 1392
اوپسالا سویدن

آگهی هوای نفس در ماه مبارزه با هوای نفس

۱


شریف در "شبهای کابل"

دوستانی که از نیک و بد من چیزی به خاطر دارند، بنگارند و ماندگار سازند. از نقد و نظر بی رحمانه ، تا خاطره‌ی تلخ یا شیرین، تا نیم نگاهی به سروده ها و نوشته های من... هرچه می خواهد دل تنگت بگو! کتاب "شبهای کابل" از نظر تعداد صفحات نیز محدودیت ندارد اما ناشر سخت گیر دارد که به کیفیت بیش تر از کمیت بها می دهد  این هم آگهی انتشارات تاک


انتشارات تاک در ادامه‌ی انتشار مجموعه کتابهای شب‌های کابل که به نقد و
 بررسی آثار یک شاعر یا نویسنده اختصاص دارد، کتاب سوم این مجموعه را به
 نقد و بررسی و زنده‌گی محمد شریف سعیدی اختصاص داده  است. برای
 هرچه بهتر شدن این کتاب از کسانی که نوشته‌های در باره آثار و زنده‌گی
 محمدشریف سعیدی دارند دعوت به همکاری می کنیم.
شما می توانید آثار تان را تا تاریخ 20 سنبله‌ی 1392 خورشیدی به نشانی
hmohammadi308@yahoo.com
بفرستید

 

لازم به یادآوری است که از این مجموعه کتاب‌ها تا به حال کتاب کارنامه‌ی تقی
 واحدی و کاب کارنامه‌ی حسین فخری منتشر شده است
با احترام
محمد حسین محمدی
مدیر انتشارات تاک

 

۲. مجموعه شعر تازه من "خواب عمودی"  توسط انتشارات تاک منتشر می شود. این دفتر شامل بیست و چند غزل، سی و چند شعر سپید، یک شعر نیمایی و سی چند دو بیتی هزارگی است... از این دفتر غزل مسلمان ناتنی تقدیم شما باد

 

مسلمان ناتنی

چند روز است امام هشتم را خواب می‌بینم و دلم تنگ است

بر سر راه من سه «تلِّ سیاه» یا سه «سنگ سپید» بر سنگ است[1]

 

 سنگ اول سفید‌برفی، گرگ، دشمن جان آهوان بزرگ

سنگ دوم به گورِ «تل سیاه»  سنگ سرخی که داغ و خون‌رنگ است

 

 سنگ سوم به زیر میل تفنگ، رو‌به‌رویم به روز روشن جنگ

تکیه‌گاه قبایل قابیل‌، خاکریز قبیله‌ی جنگ است...

 

 نه اقامت نه برگه‌ی برگشت، در حیاط کثیف اردوگاه

می‌خورم چوب رأس ساعت هشت، به همین پا که مدتی لنگ است

 

 انتهای سپید جاده کجاست؟ خنده‌ی کودکان ساده کجاست؟

بین من تا طلوع کودکی‌ام راه شیری هزار‌فرسنگ است

 

 شب به فکر پری و پدرامم، چشم‌بادامیان ناکامم

آن یکی خشت می‌زند تا صبح، دیگرش فرش‌باف بی‌رنگ است

 

 

 صبح‌ها روی خشت تازه و تر  با سر‌انگشت نفش کنده «پدر»

مادر اما به فکر اردوگاه با سپید و سیاه‌ آونگ است

 

 نه یهودی‌ نه ارمنی بودیم، ما‌ مسلمان ناتنی بودیم

در دیاری که دار و دیوارش خط‌خطی از شعار فرهنگ است

 

خواب دیدم در ازدحام حرم ‌شب دو کودک شکسته و در‌هم...

چند ‌روز و شب است بی‌خوابم؟ تا حرم آه چند فرسنگ است؟

  

دوشنبه 13 مه 2013 - 23 ثور/اردیبهشت ۱392

اوپسالا سویدن

 


 1ـ تل سیاه و سفید‌‌سنگ دو اردوگاه در خراسان و کرمان ایران برای مهاجرین افغانستانی است.

 


دو غزل تازه در خدمت شما خوبان

 

جامه‌ی نازک خیالی

بدون چتر حس کن باد و باران بهاری را
به رگبار گلاب افشانه زن گیسوی جاری را

نظر بر سینه های بیقرار افکن به پروازی
پی جفت قناری جوره‌ی باز شکاری را 1

رها در باد و باران گیسوانت باد و دنبالت
پرستوها شبانگاهان شبانِ بی قراری را

به تن چسپیده بادا جامه نازک خیالی ها
که در باران رنگی در کشم سیب و اناری را

صدای پای نازت را به پیش مسجدی بگذار
که لکنت زیر پا گیرد زبان هرچه قاری را

مرا کی با نه گفتن های پی در پی کنی خاموش
که با لبها به لبهایت گذارم مهرِ آری را

 

پنج شنبه 16 مه 2013 - 26 اردیبهشت 1392
اوپسالا سویدن

 

1.جوره: جفت

 

 

 

 

  مرگ ابن السلام

 

روز تدفین بید مجنون بود لیلی از راه دور آمده بود
دست ابن السلام در دستش تا لب تنگ گور آمده بود

از پس دیر سالها دوری لیلی باغ های انگوری
با سپید و بنفش شیپوری در پی نفخ صور آمده بود

هر دو گل را دو صحبدم بویید، نفس سبز را به صور دمید
دف زنان مرده از کفن برخاست محشر عشق و شور آمده بود

قلب ابن السلام  بند افتاد از لب لیلی آب قند افتاد
مُرد ابن السلام و محشر شد، بید بد در تنور آمده بود...

دست مجنون به گردن لیلی دست لیلی به گردن مجنون
از تماشای لیلی و مجنون رشک در چشم حور آمده بود

صبح بود و سماع محشر بود دامن لیلی از عرق تر بود
جای ابن السلام ، مجنون مست ،در سماع حضور آمده بود

 

 جمعه 17 مه 2013 - 27 اردیبهشت 1392
اوپسالا سویدن

یک غزل تازه

آبی

میروی بیرون ز خود شال و کلاهت آبی است
آسمانت،آفتابت،فرش راهت آبی است

چشمه جوشان می شود از سنگ تا زُل می زنی
برمه‌ی الماس یا برق نگاهت آبی است

چشم هایت ماه و خورشیدند در رود روان
یک نگاهت آفتابی یک نگاهت آبی است

می کُشی خورشید را تنگ غروبی ، سرخ نیست
می کَشی خورشید را از صبحگاهت آبی است

 می زنی پلک و  چراغ ماه روشن می شود
پلک می بندی تمام خوابگاهت آبی است

می روی مسجد منار و گنبد آبی می شوند
می نمایی رقص رقص خانقاهت آبی است

می شوم غرق خیالاتت چو از سر بگذرد
موج موج گیسوی مست سیاهت آبی است

مثل ماهی می مکی در خوآب لبهای مرا
زیر نور ماه این شبها گناهت آبی است

تا جهان باقی است خورشیدی و من هم آسمان
در سماع سرخ می چرخی و راهت آبی است

 

جمعه 03 مه 2013 - 13 اردیبهشت 1392
اوپسالا سویدن

مریم مقدس

 

 

گل همیشه بهارم نگار نورس من
گلِ گلان جهان مریم مقدس من

تبسم تو سر آغاز موجهای خلیج
نگاه گرم تو برصاد در بنارس من

 پیاله دور دوچشم شما بگردانم
سیاه مست شود بوکه باده‌ی گس من

خدای از تو به خود جلوه زمینی داد
به پاکی تو گواه آسمان و این بس من

مسیح وار مرا عشق میخکوبت کرد
که وا شوند ترا شانه های بی کس من

 نگاه کردی و از فرق من در آمد دود
به زیر تابش مهر تو دود شد خس من


 سه شنبه 23 آوريل 2013 - 03 اردیبهشت 1392

اوپسالا سویدن

سال نو و سه‌گانی های نو

 سال نو بر همه شما عزیزان مبارک باد! پس از سفر در چند شهر کانادا و شعر خوانی و سخنرانی، مدتی نیز گرفتار تراکم کاری بودم و از طرفی نیز رسانه های دیگر جز وبلاگ نیز از رسیدن به موقع به وبلاگ دورم داشت. اکنون سال نو را با چند سه گانی در خدمت شما خوبان می باشم

 

رفتن

 

دودهای آخر سیگار
روی جاپایی به روی برف
رفتن بی حرف

 

ماهی گیر

قایق وارونه بر دریا
کوسه ها شادان
کفشهای مرد ماهی گیر را آب آورد بالا

 

کودک

کژدمی خوابیده زیر بالش کودک
کودک شادان
می دود با سنگ پشت چوچه ی اُردک

 

خانه‌ی تاریک

تکه تکه می تکد بر خاک
سقف گجدار و مریض خانه‌ی تاریک
آسمان نمناک و من غمناک

نماز غنچه

 

یاد آن دهان نیمه باز
اول اذان
غنچه می کند نماز


در کمند


زیر گیسوان بند بند
چشم های عاشق تو می پرند
آهوان بی قرار در کمند

 

برگ ها

برگ های سرخ  شبنم خورده ی پاییز
چشم های تار یعقوب اند
گریه ها شان خون اشک آمیز*

 

* گریه اش خونی است اشک آمیز/ مهدی اخوان ثالث

 

31 مارس 2013 - 11 فروردین 1392

اوپسالا سویدن

 

با شکر پاره کام شیرین فرمایید!

 

 

 

شکرپاره

 

به صبحِ روی گل­ات سرخی و سپیده مزن

غبار غازه بر این صبح برگزیده مزن

 

به این بکارت وحشی که اول صبح است

خوشیم؛ دست تصنع به این پدیده مزن

 

به کشتگان غمت باز بر مدار ابرو

دوباره آب به شمشیر آب دیده مزن

 

غزال وحشی چشمت به جنگل مژگان

رمیده، تیر به این وحشی رمیده مزن

 

لبت به خنده شکرپارة ترک­خورده است1

به جز زبان به لبان عسل چکیده مزن

 

لبان وحشی خود را مگز، مگز؛ دندان

به این انار تر و تازه و رسیده مزن

 

دو زلف بافته­ات بیت­بیت خاقانی ست

گره دوباره به دشواری قصیده مزن

 

دلم چو قطرة باران به زلفت آویزان

به عشوه شانه به این قطرة چکیده مزن

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 20 اوت 2012 - 30 مرداد 1391

 

سرطان سینه

 

  

سرطان سینه

 

کودک بودم
عاشق تو
و بالا رفتن از درخت گردو

تو دو گردو  می گذاشتی در پیراهن
و من از درخت می پریدم
و گرداگرد درختان گردو نیسواری می‌کردم
همچون شاهزاده ی افسانه های شبانه
در سمکوبی اسپان رها در تازیانه

نوجوان شدیم
گردوان رسیده ی تو
در انبوه برگ ها می لرزیدند
و دست و دل من
خسته، شکسته
با طنابی کهن بسته...

در بهشت بودیم
با میوه های وسوسه انگیز در دو سو
با میوه ممنوعه‌ی من گردو...

بزرگ شدیم
و تقویم روزگار مان هجری شد
این بار
آدم از حوا هجرت کرد
و حوا از بهشت
عصر
عصر سرگردانی روح بود
در توفان نوح
و ارواح بی شماری
سوار بر کشتی های کژمژ
در آبهای آوارگی غرق می شدند

تو سرگردان
در جزیزه ی سرگردانی
با سیب هایت در پیراهنی باران
و من سمند تازاندم
تا نیستان غربت
تا غربت نیستان

حالا در غربت به هم رسیده ایم
حالا که پس از این همه سال تجرد
پزشک شده ام
و روی تخت بیمارستان
سینه های سرطان گرفته ات را می بُرّم
حالا که مرگ با دمش گردو می شکند

اوپسالا سویدن
سه شنبه 06 نوامبر 2012 - 16 آبان 1391

 

 

 

زن

 

 سه هفته حسرت و یک هفته درد دارد زن
میان آتش و باران نبرد دارد زن

سه هفته خون طبیعی است در دلش جاری
یک هفته خون دل دوره گرد دارد زن

به کشت زار سپیدش نشسته ابری سرخ
چه باغ پنبه‌ی پر خون سرد دارد زن

به  جز عذاب مداوم چه می کشد او را
دلش خوش است که همراه مرد دارد زن

به بند رخت سیاهی که بسته بر دو درخت
چقدر رختِ ترِ سرخ و زرد دارد زن

اگرچه اول صبح بلوغ چون باغی
ز ماه شبنم و از مهر گرد دارد زن

به چشم و ابرو  و گیسو  و روی و سینه و لب
برای مرد هزاران شگرد دارد زن

لباس شویی و جارو و فرش و ظرف زن اند
برای مرد چنین کارکرد دارد زن

در آفتاب دل تکه تکه اش پیداست
ز باغ آتش و خون لاژورد دارد زن

به شرق و غرب جهان رنگ رنگ در گیر است
به شرق و غرب جهان زوج و فرد دارد زن

همیشه در گرو شش نهاده هفتش را
همیشه از تن خود تخته نرد دارد زن

صریح گفتم از درد های زن بودن
صریح گفتم بسیار درد دارد زن

از انتهای غزل ناله ی بلند شده است
میان زادن و مردن نبرد دارد زن

 

اوپسالا سویدن
یک شنبه 02 سپتامبر 2012 - 12 شهریور 1391

 

من به شعر تر- او به شیر حشک

نوشته یی از استاد دکتر جعفر یاحقی در باره مجموعه شعر های تازه ام: الف لام میم دال  و زاغ سپید به آدرس زیر:

 http://vakhsh.blogfa.com

 

 

آزادی

 

همه جا امنیت است
نان سرد و آب خنک  هست
میله ها از گرده ماه تسمه کشیده اند
و ما با دهان بی دندان
روی پوست گور  شلاق می خوریم

اوپسالا سویدن
شنبه 01 سپتامبر 2012 - 11 شهریور 1391

 

 

شهرزادان

 

 

 

 شهرزادان

نیمی از دختران تهرانی صبح - هر صبح ­- درد سر دارند
عصرها در تهوعِ حاکم درد در سینه و کمر دارند

کارهاشان چه­قدر تعلیق­اند، قسط­هاشان چه­قدر تعویق­اند
نه هوای قدم­زدن در مِه، نه دل عاشقِ سفر دارند

سر هر چارراه  گیسوها گیج­تر می­شوند و سربازان
غرق در اضطراب و وسوسه­اند که چه اندازه سهم بردارند

نیمه در انتظار نیم دگر، نیم دیگر طلاق و باز از سر
دور باطل که ازدواج شده است، قسمت از چرخ این­قدر دارند

خوش به حال پرندگان رها با دماوند و باد می­بالند
طوطیانِ به­شاخه­خشکیده سخت بیهوده بال و پر دارند...  

دختران کراچی و لاهور؛ بکر، بی­تابِ رقص بر سر گور
زندگی تلخ، زندگی مجبور؛ باید از خویش دست بردارند

سبزه­رویان باغ هندوها؛ رقص، رؤیا و عشق و جادوها
تا جهیزیه­ای به چنگ آرند، تخت و تابوت شعله­ور دارند

رقص، نان، رقص، پیرهن، چوری؛ زندگی رقص­های مجبوری1
زندگی در عسل هلاهل محض؛ شوکرانی که در شکر دارند

صبح آتش سپاری گنگا؛ مشت خاکستری در آب رها
روح قوهای رفته از دریا؛ موج ها موج ها گذر دارند

دختران دو شنبه و کولاب، رقص در آبشار سرخ شراب
میهمانان مست هرجایی­، پول­داران معتبر دارند ...

 دختران عرب تماشایی، عند عیش و طرب تماشایی
در دبی نیمه­شب تماشایی؛ چه اذا الشمس و القمر دارند

یمنی­ها چه­قدر ارازن­اند؛ لاله­رویان به باد لرزان­اند
مدنی­های مکه پنهان­اند؛ شام در غارها مقر دارند

غنچه های به زیر رو بنده؛ چشم های به سرمه خوابانده
زنگ خلخال ها به قوزک ها ؛ کفش های به پشت در دارند
...
         
نیمی از دختران شهر هرات بس که خون می­خورند تا دم صبح
دل­شان از سپیده خونین­تر تیغ خورشید در جگر دارند

صبحدم با غروب درگیرند، خون و پترول، شعله می­گیرند2
مثل خورشیدهای اول صبح از شب مرگ خود خبر دارند...

 قندهار و اسید و دخترها، سقف مکتب شکسته بر سرها
تیر باران ماه پیکرها؛ ضربه­های که ضربدر دارند

گردباد بلند برقع­ها؛ ناله­های بلند خاموشان
بندبند اند بی­صدا در خویش؛ دختران جیغ نیشکر دارند

دختران هزاره زارترند، در شب سرد دره دربه­درند
بس که پف می­کنند هیزم­تر چشم­های همیشه­تر دارند

بی­گمان بیگم­اند و بردة کار، روزشان شب به پشت پردة کار3
نقش­ها می­کشند بر دیوار، چه خیالات خوش به سر دارند...

کابلی­ها که سخت دلتنگ­اند، در تب سرخ آتش جنگ­اند
نسل گُردآفرید با سهراب جنگ دشوار مختصر دارند

این به دست پدر به خون غلتان، آن به دست برادر افغان
خون تاریخ ننگ و ناموس است؛ آنچه در رود و جوی و جر دارند...  

 دختران عقیقه‌ی مالی؛ ختنه سوران مصر و سومالی
سیب های سیاه در کالی؛ زخم چاقوی تیز و تر دارند

بکرِ خونین، غروب بعد از جنگ؛ بغل جنگجو به جای تفنگ
هق هق سرخ در گلویی تنگ، خفته اند و تب ثمر دارند

بارداران آب های حرام؛ کی ؟ کجا و چگونه می زایند
دختران اسیر در سنگر؛ که جنین های بی پدر دارند...
   

 دختران فرنگی و چینی؛ صبح­رویانِ ماه­پیشانی
مرمران سپید ویترینی که در آغوش خود پسر دارند

 لاله­رویان تازه و تَردست؛ شنبه، یک شنبه­اند بالکل مست
نعره سر می­دهند در بن بست، شعله از شام تا سحر دارند

بام تا شام بر سر کارند، شب در آیینه نیمه­بیدارند
مرد ـ دوشیزه­های دولت­خواه روزی از مرد و زن بتر دارند

بارداری، تهوع و اجبار، کودک­انداختن ز خود ده بار
پسرانی که صبح از بستر رفته­اند و غم دگر دارند

دختران سکوت و تنهایی؛ پشت پیشانی تماشایی
روح چین­خورده و پریشانی، مغز سرخورده و پکر دارند     

دختران قصه­های افسون­اند؛ شهرزادان، هزارشب­خون­اند
هر شب از رازِ سربه­مهرِ دگر پرده با آب دیده بردارند

 

 

اوپسالا سویدن
دوشنبه 27 اوت 2012 - 06 شهریور 1391

 

1. چوری: النگو

2. پترول: بنزین

3: بیگم قهرمان رمان واره مستند " دختر وزیر" نوشته ی دکتر لیلیاس هملتون پزشک دربار عبدالرحمن خان پادشاه خوش آشام افغانستان در اوایل قرن نوزده است. بیگم دختر نابغه یی است که اسیر می شود و به خاطر لیاقت و سوادش  به کنیزی در دربار عبد الرحمن خان در می آید. بیگم سر انجام رییس هندی اش را از مرگ نجاب داده با اسپ جانب هندوستان می گریزد. سر مرز هند و افغانستان  رییس هندی بیگم موفق به فرار می شود و بیگم با ضرب کارد از پای در می آید. رمان دختر وزیر  سراپا تقلای یک دختر برده را برای رهایی و پیش رفت تصویر می کند

 

 

عاشقان عید تان مبارک باد

این وبلاگ هم بعد از ماه های حرام و صیام عید را با سه سه گانی و یک غزل گرامی می دارد. باشد که عید باشد ، بخت سعید باشد و شما یاران ماه باشید

 

 عید 

خانه مثل روی ملا پاک
آب و جارو  شد
"روزه یک سو شد"

 

روی گرم

 روی گرم و تازه و ناز است
می زند با شاخه‌ی گل روی خود را باد
دکمه های آستین و سینه اش باز است

 

اوپسالا سویدن
دوشنبه 13 اوت 2012 - 23 مرداد 1391

 

گردش چشم

 گردش چشم تو با تکرار
صبح را شب صبح را شب می کند ای یار
خیره کن خورشید را یک بار

 اوپسالا سویدن
چهارشنبه 15 اوت 2012 - 25 مرداد 1391

 

 

مسافرت



مسافرت غم یاران ماه در چمدان
غروب خسته و ابر سیاه در چمدان

به شانه می کشم انگار کوه بابا را
و تکه تکه رفیقان ماه در چمدان

مسافرت چه گناه بزرگ، دوری محض
بهشت مانده به جا اشتباه در چمدان

چه خاطراب عجیبی که از سفر دارم
بنفش و آبی و سرخ و سیاه در چمدان

گذشته خاطره های بلند خندیدن
مچاله عکس پر از قاه قاه در چمدان

وطن ندارم و دار و ندار من این است
زمین و خانه و پشت و پناه در چمدان

همیشه پیرهن راه راه می پوشم
همیشه پیرهن راه راه در چمدان

به صبح فکر نکن روز رفته تاریک است
به خون نشسته غروب و پگاه در چمدان

چه لحظه های عظیمی که مرده پشت سرم
سفر گزیدم و بار گناه در چمدان

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار1
که لاله سر کشد از خاک راه در چمدان



جمعه 17 اوت 2012 - 27 مرداد 1391

1.  حافظ

کابل با سلطان زاده با صفاست

درود بر یارن نازنین!

در کابل استم و غرق غبار و سر گرم دیدار یاران و عیاران هموطنی! امروز برنامه شبهای کابل برگزار شد و  شاعر گرامی پرتو نادری، دکتر حفیظ الله شریعتی، دکتر سرو رسا، دکتر خالده فروغ در باره شعر های من سخنرانی کردند . کتاب زاغ سپید نیز رو نمایی شد و انتشارات تاک  کتاب را به  علاقه مندان شعر عرضه داشتند. دوستان زیادی را دیده ام. دوستانی که از هرات و دیکندی و بامیان آمده بودند... برنامه های رادیویی و تلویزیونی هم بوده است و تعدادی از یاران غرب  نشین را نیز در کابل یافته ام  آصف سلطان زاده، اسد الله شفایی، ضیا افضلی آتش، عبدالله اکبر و.... تاحالا از انجمن قلم افغانستان،؛ مرکز ادبی در دری، نهاد ارتقای دانش و چند رادیو و تلویزیون دیدار کرده ام... چند برنامه خیلی خوب هم پیش رو است و آنگاه بر می گردم ایران و بعد بر می گردم سویدن... کابل خوب است اگر ماشین های خارجی غبارش را بالا نکند

زاغ سپید

مجموعه شعر "زاغ سپید" به زودی توسط انتشارات تاک در کابل به نشر خواهد رسید. کتاب صفحه بندی شده است و منتظر یک نگاه واپسین است. خودم نیز به زودی عازم تهران و کابل استم تا نشر کتابهای دیگرم را نیز پیگیری کنم. مجموعه شعر الف لام میم دال نیز به انتشارات انجمن قلم افغانستان سپرده شده است تا چه خواهد شد. از زاغ سپید نمونه یی اینجا بگذارم: بره رد شدم از کنار قصابی آب می‌خورد بره‌یی در تشت خون یک انتظار جاری بود روی چاقوی سرخ ساعت هشت! اوپسالا، جمعه 22 اکتبر 2010 / 30 مهر 1389 این هم نگاهی از سخی داد هاتف به این شعر قافیه های خوش نشین شریف سعیدی همیشه لطف می کند چون نه شیخ است و نه زاهد ( ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست) و برای من شعر می فرستد. قطع رابطه ی من با شعر و ادبیات اول مزاح بود ؛ بعد رفته-رفته جدی شد. حالا سال ها است که به سراغ آفریده های ادبی نمی روم. در انترنیت هم پی یافتن شعر بر نمی آیم. در این وضعیت چه قدر خوب است که سعیدی عزیز شعر های اش را برای من می فرستد و چشم بی هنر و خیال راه گم کرده ی مرا می نوازد. در میان چند شعر آخر اش این تصویر کوتاه را دیدم ( با عنوان بره ): رد شدم ا زکنار قصابی آب می خورد بره یی در تشت خون یک انتظار جاری بود روی چاقوی سرخ ساعت هشت! با خود گفتم : اگر آن بره در تشت آب نمی خورد ساعت چند می بود؟ وقتی بره در تشت آب بخورد ساعت هشت می شود. یا وقتی که ساعت هشت باشد ، بره باید از تشت آب بنوشد. قافیه ی هشت و تشت چه گونه در این دو بیت آمده اند؟ فرض این است که کلمه ی تشت کلمه ی هشت را احضار کرده . یا هشت تشت را احضار کرده. اما واقعیت آن است که آب خوردن بره از تشت ( در پیش قصابی) تصویری بسیار ملموس و واقعی است. از آن سو ، ساعت هشت هم ساعتی است پذیرفتنی. به بیانی دیگر ، به نظر می رسد که هشت و تشت هر کدام با منطق خود در این دو بیت آمده اند و نه به اجبار قافیه . این شعر سعیدی فکر مرا به سوی قصه ی شعر کلاسیک و نیمایی و سپید برد. اعتقاد غالب آن است که شعر نیمایی و سپید شعر را از زندان قافیه و عروض و توابع آن ها رهاند. اما پرسشی که در ذهن من می گردد این است : نمی شود کسی به سبک کلاسیک شعر بگوید و در زیر فشار وزن و قافیه هنوز شعر خوب تولید کند و چندان هنر کند که آدم حضور وزن و قافیه را در شعر اش به صراحت حس نکند؟ ممکن است هر شاعری این کار را نتواند. بگذار همین طور باشد. تعداد اندکی شاعر داشته باشیم که از عهده ی « نیزه بازی اندرین کوهای تنگ »( به تعبیر مولوی) بر آیند. گفتند غزل سرایان و قصیده گویان اول ستون قافیه های خود را می چینند و بعد شعر می گویند. خوب ، عیب این کار چیست؟ اگر کسی بتواند حتا از درون چنین روندی چیزی چون غزل حافظ تولید کند ، ما دیگر چه می خواهیم؟ شاید کسی بگوید که این کار نمی شود. اما دیده ایم که شده است. چه کسی می داند که حافظ غزل های خود را دقیقا چه گونه می آفریده؟ همین امروز هم صدها غزل می خوانیم تا به یکی می رسیم که آفریننده اش نظم گزار هنرمندی بوده. از قضا آن سیستم قدیمی خوب کار می کرد. شاعر با کفایت می ماند و دیگران می رفتند. حالا همه می توانند مقالات خود را تکه تکه کنند و در قطعات کوتاه سر هم بچینند و مجموعه ی شعر سپید عرضه کنند. وبلاگ هاتف هم اینجاست http://haatef1.blogspot.se/2010_10_01_archive.html

از استکهلم تا اوسلو

یک ساعت بعد مسیر استکهلم تا اوسلو را با رحیم غفوری رانندگی خواهیم کرد. هوا سرد و بارانی است. راستی که تموز ما چه غریبانه و چه سرد است. استاد واصف باختری دلیل کاروان شعر ما به اسلو تشریف آورده اند و ما چشم هایمان را می شوییم به دیدار شان. فردا با طلوع آفتاب خاور و باختر را یک جا خواهیم دید. اینک هدیه به شما غزلی از باختری بزرگ

تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت
کبود جامه ازین تنگنای درد گذشت
نسیم آنسوی دیوار نیز زخمی بود
چو از قبیلة اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گرانجان کجا برم شکوه
کنون که خصم سبکمایه هر چه کرد گذشت
دلم نه بندة افلاک شد نه بردة خاک
ز آبنوس رمید و ز لاژورد گذشت
بگو که کید شغادان به چاهسارش کُشت
مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت
درین غروب، غریبانه دل هوای تو کرد
حریق لاله ز رگهای برگ زرد گذشت
چو دل به دست ز کویت گذر کنم گویی
یکی ز شیشه فروشان دوره گرد گذشت
قسم به غربت واصف که در جهان شما
یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت

به آیینی که خندیدن گناه است

با سلام خدمت همه سروران! برای یک هفته مسافر جزایر قناری استم. از نیک و بد این جزایر روایت ها شنیده ام اما شنیدن کی بود مانند دیدن. انشا الله با پندار نیک و رفتار نیک و گفتار نیک هفته ی از همه چیز فارغ و افتاده در جزیزه صداهای قناری خواهیم خفت. انشا الله که همه دوستان روزی روزگاری تشریف بیارند. تا آن زمان نوشته ی از دکتر اسماعیل امینی خدمت شما تقدیم است. این مقاله در ویژه نامه مجله فرخار متعلق به خانه ادبیات افغانستان موجود است. در ضمن صفحه بندی وبلاگ من بهم خورده است و همه چیز را یک کاسه می کند. این وبلاگ پندار نیک ندارد........... طنزآوری در اشعار محمدشریف سعیدی/ به آیینی که خندیدن، گناه است/ اسماعیل امینی / «سفر آهوها»، عنوان مجموعه‌ی شعری است از محمدشریف سعیدی، از شاعران سرزمین افغانستان که چندی به رسم هجرت در ایران بود. این کتاب را نشر تکا منتشر کرده است. پیش از این، مجموعه‌ای دیگر از محمدشریف سعیدی درآمده بود به نام «وقتی کبوتر نیست» در سال 1374 و پس از آن، نشر عرفان چاپ دوم همان کتاب را با نام «قفل‌های بزرگ» در سال 1389 منتشر کرد؛ زیرا چاپ نخست کتاب به دلیل غلط‌های چاپی و کاستی‌های دیگر موجب ناخرسندی شاعر شده بود که شرح آن در مقدمه‌ی «قفل‌های بزرگ» آمده است. در این نوشته بر سر آنم که به شعرهای مجموعه‌ی «سفر آهوها» از منظر طنزآوری بنگرم؛ زیرا بر این باورم که ارج‌مندی طنز اغلب از میان سروده‌هایی نمایان می‌شود که به شعر طنز، مشهور نیستند و بر همین سیاق، بسیاری از شعرهای طنز حاصل کار شاعرانی است که با عنوان طنزپرداز، کار نمی‌کنند./ *** پیش از آغاز سخن درباره‌ی طنزآوری در شعرهای محمدشریف سعیدی، این نکته را بگویم که در سروده‌های او، اندیشه بر عاطفه، غالب است و عاطفه نیز بر صورت شعر مقدّم شده است. هم‌چنین جغرافیای خاص کلمات و رخدادهای شعر، زبان طبیعی و کلمات تراش‌نخورده و رام‌نشده از ویژه‌گی‌های شعر اوست، چنان‌که شاعر در مقدمه‌ی «قفل‌های بزرگ» می‌نویسد: «اکنون که به مجموعه‌ی شعر اولم نگاه می‌کنم، می‌فهمم که در دنیای کوچکی زنده‌گی می‌کردم. دنیای کوچک البته اوبژه است و خوبی و بدی‌اش در سوبژه‌گی آن دنیای کوچک است». طنز در سروده‌های محمدشریف سعیدی، اغلب تلخ است؛ تلخی حاصل از وضعیتی دردناک و در عین حال، مضحک و شگفت: «کیست تا بشنود نگاه مرا؟ یا بفهمد زبان آه مرا؟ همه در خواب سبز غوطه‌ورند کس نداند شب سیاه مرا خوب دانم که خنده می‌خوانند گریه‌ی تلخ گاه گاه مرا». (ص 13) «گاه گاه» در گریه تلخ، «قاه قاه» خنده را به ذهن متبادر می‌کند و این امر موجب گزنده‌گی بیش‌تری از نیشتر طنز است. *** «دیر آمدی در این شب پاییز، مرگ من! پیش از حضور سبز تو پوسید برگ من ... حالا که آمدی ببر این روح زرد را تا باغ‌های رفته به باد و تگرگ من». (ص 47) مرگ که همان سرآمد عمر است، چندان تأخیر داشته که برگ، مرده و حتی پوسیده است. حال و روز درخت هم چندان اسف‌بار است که پاییز و مرگ را «حضور سبز» و در مقابل، روح را «روح زرد» می‌نامد. درخت از باغ‌ها جدا افتاده است و آرزوی بازگشت دارد، اما آن باغ‌ها نیز بر باد رفته‌اند و تگرگ برای آن‌ها مرگ‌آور بوده است. *** شعر «مردم» به رهبران مردم افغانستان خطاب دارد با آغازی پرسش‌گرانه و عتاب‌آمیز. دریغم می‌آید که از این شعر، سطری را حذف کنم: «واسوخته و دود شده، گم شده مردم در آتش دستان که هیزم شده مردم؟ چون ماهی از آّب رها در دل آتش محکوم به جان کندن چندم شده مردم». در این بیت، وضعیت طنز با گزنده‌گی تمام ترسیم شده است. جان کندن مضاعف مردم، مانند ماهی که از آب جدا شده و در آتش افتاده است. «واریخته چون آب وضو از دهن شیخ سرکوفته چون خاک تیمم شده مردم». این بیت نیز مردم‌گرایی مضحک مدعیان شریعت و دیانت را استهزا می‌کند. «خود دل مردم، می و زر شد، چه بگویم یا کاسه‌ی دریوزه و یا خم شده مردم نه ذوق تماشا، نه سر و برگ شکفتن یخ بسته‌تر از فصل چهارم شده مردم آتش شده، آتش شده، آتش شده رهبر هیزم شده، هیزم شده، هیزم شده مردم». (ص 50) بیت پایانی، تقابل میان رهبران دروغین و مردم را با تقابل آتش و هیزم به بیانی طنزآمیز ترسیم می‌کند، اما هنگامی که به ارتباط این بیت با بیت پیشین بنگریم، لایه‌ای دیگر از طنز آشکار می‌شود. مردم، یخ‌بسته‌تر از فصل چهارم (زمستان) شده‌اند و رهبر، آتش است؛ یعنی در ظاهر، چاره‌ی سرمای زمستان است، اما این آتش برای گرما بخشیدن به ایشان نیست، بلکه برای سوزاندن مردم است. *** «این‌گونه اگر از شب و تشویش بگویی باید که در آیینه و با خویش بگویی شب، مار شد و چنبره بر گردنت انداخت اما تو نباید سخن از نیش بگویی». در این دو بیت، سخن از این است که سخن حق، شنونده ندارد و شاعر، ناگزیر از سکوت و تنهایی است. «شاعر! سخن از دمبوره و درد حرام است باید که از انگشتری و ریش بگویی بازار جهان، پشم‌فروشی ا‌ست، تو باید مدحیه در احوال بز و میش بگویی». طنز این ابیات، در پیوند با بیت‌های آغازین غزل، گزنده‌تر می‌شود. وقتی بازار سخن حق، بی‌رونق است، یاوه‌گویی جای‌گزین آن می‌شود و نمونه‌ای از یاوه‌های رایج، در این دو بیت مطرح شده است. بیت پایانی غزل نیز طنزی تأمل‌برانگیز دارد: «دنیای تو پر کور و کر و لال و تو باید در چاه فرو رفته و با خویش بگویی». (ص 51) *** «رؤیا! مگو که باغچه‌ی ما بهشت شد بیدار شو که خاک تو آتش‌سرشت شد». «رؤیا» که مخاطب این غزل است، نماد همه‌ی خوش‌خیالی‌ها و آرمان‌گرایی‌های تخیلی است، نهیب «بیدار شو» در تقابل با رؤیا، بسیار زیبا و در عین حال، بسیار تلخ است. در ادامه‌ی غزل، فجایعی مطرح می‌شود که نشان‌دهنده‌ی مضحک بودن خوش‌خیالی‌های رؤیایی است: «یک روز سیل آمو و یک روز باد برد خون قبیله، صرف گرفت و بهشت شد نیم تو گُر گرفته و نیم تو خون‌چکان هی زنده سوختی و همین سرنوشت شد». رویارویی، رؤیا و فاجعه در کلمات شعر نیز نمایان است. جناس در قافیه مصراع نخست غزل با قافیه این مصراع: «خون قبیله، صرف گرفت و بهشت شد»، تلخی این رویارویی را بیش‌تر عیان می‌کند. خیال‌پردازی و سیاحت در رؤیای بهشت، در مقابل جنگ و ستیز برای گرفتن و رها کردن این منصب و آن قلمرو و بر باد رفتن و به سیلاب سپردن آرزوها. «بیهوده سربلندی خود را مبین به خواب هر کس که سر کشید در این خاک، خشت شد». (ص 55) این تناقض‌ میان آرمان و واقعیت، طنزی مؤثر آفریده است. عاقبت سر کشیدن از خاک، خشت شدن بر دیوار است. *** شعر «دخمه‌ی سرد» برای «لیدا امید» و دخترانی که در هرات خودسوزی کردند، سروده شده است با آغازی هولناک: «بر سر و گیسو و موبندت، پترول بریز بعد آتش زن و در قیرترین شب بگریز حکم کردند که بر گورت آتش بزنند شب هفتت، قلم و دفتر و عکست را نیز». زن‌ستیزی، ستیز با اندیشه و سخن و زیبایی، چندان که حکم سوزاندن قلم و دفتر و عکسِ دختران سوخته در آتش بیداد، صادر می‌شود. در ادامه‌ی شعر، وضعیت مضحک و متناقض رفتار ستم‌گرانه با دختران بیان شده است: «ایستادی، که چماق و آمد و گفتت بنشین و نشستی، که چماق آمد و گفتت برخیز». (ص 60) چماق، فرمان‌روای اندیشه‌هاست و به جای انسان‌ها سخن می‌گوید و تقدیر انسان‌ها را رقم می‌زند. *** شعر «نامه‌ی لادینی»، خطاب به مدعیان دروغین دین سروده شده است: «می‌کُشی، تا که خدا اجر جمیلت بدهد و بهشتش را پاداش جزیلت بدهد بت شکستی و به پندار غلط غلتیدی که خداوند کریم اجر خلیلت بدهد». از این اشاره به بت شکستن، آشکار می‌شود که مخاطب شعر، طالبانند که به خیال خود، بت‌های بامیان را نابود ساختند و به یاری شریعت برخاستند. آنان که در اوهام خویش، همه‌گان را کافر می‌پندارند: «نه هزاره ا‌ست و نه تاجیک و نه ازبک، کافر کفر خواندی، مگر ابلیس دلیلت بدهد مطمئن باش، خدا نامه‌ی لادینی را به کف دست تو و هر چه وکیلت بدهد». در سه بیت پایانی این غزل، استهزای این واپس‌گرایان مدعی دیانت به بیانی مؤثر آمده است: «عاقبت موزه‌ی تاریخ ستم، عبرت را مومیایی زده و رنگ فسیلت بدهد خاک خورشید، تماشاکده‌ی کوران نیست تا به کی، سرمه به چشمان علیلت بدهد چه چراگاه و چه گوساله‌ستان ساخته‌ای تا طویله‌ست وطن عمر طویلت بدهد». (ص 72) شعر «توهم» با زبانی پر از طعنه و انتقاد و با طنزی کوبنده، رهبران متظاهر را که به کسوت ریایی دین‌مداری درآمده‌اند، چنین عتاب می‌کند: «نهاده‌اند به سر، کاسه‌ی توهم را که اکل و شرب نمایند سهم مردم را خیال کرده به سر هشته‌اند با دستار یگانه ماه مه‌اندود چرخ هفتم را و بی‌خبر که برای تنور هیزم خویش کشیده‌اند به دستار، بار هیزم را و بی‌خبر که به تمثیل «یحملوا اسفار» نهاده‌اند به نعلین بارکش، سم را مگو که ساده و فرسوده‌اند، پروردند در آستین رداهای خویش، کژدم را فکنده‌‌اند به تزویر، شیر را در چاه به مکر و حیله ربوده ز روبهان، دم را چراغ تازه برافروز، تا بمیرد شب بیا و فتح کن، ای عقل! خوان هفتم را». (ص 84) اشارات و کنایات و ارجاعات این سروده، چنان است که با موضوع آن یعنی استهزای مدعیان شریعت، تناسب دارد و از مجموعه‌ی زبان و بیان آشنای این جماعت، انتخاب شده است. «شهر قدیمی ما» توصیف کابل جنگ‌زده و ویران است و با این ابیات آغاز می‌شود: «این‌جاست شوربازار، آن‌جاست آسمایی شهر قدیمی ما، فریاد بی‌صدایی کوه بلندبالاش، دست تملّق ماست وارونه آسمانش، خود، کاسه‌ی گدایی». در این تصویر دردناک، نشانه‌های اقتدار و سربلندی (کوه و آسمان) بیان‌گر درمانده‌گی و استیصال شده‌اند. در دو بیت پایانی این غزل نیز صورت دیگری از همین اوضاع ناهنجار با بیانی طنزآمیز آمده است: «یک لقمه نان بیارد، ما را همین بس اعجاز هر کس که خواست صد سال بر ما کند خدایی ما بسته بر شکم سنگ، حاکم بدون حاشا دیده‌ست روزِ ما را با عینک طلایی». (ص 120) *** برای پایان این گشت‌وگذار شتابان در سروده‌های محمدشریف سعیدی و تأمل در طنزآوری‌های او، غزل کوتاه «لال‌ها» را برگزیده‌ام که نهیبی است بر صاحبان سخن و قلم با طنزی تأمل‌برانگیز و هوش‌مندانه: «ای لال‌ها! کجاست شکوه زبان‌تان گردیده سردخانه، تمام جهان‌تان گر زنده‌اید، از چه نشسته ا‌ست عنکبوت روی سکوت‌زار سیاه دهان‌تان؟ گوش تمام خلق، سیاه از دروغ شد کو آن دهانِ روشن پرتوفشان‌تان؟ گوش و زبان مردم‌تان را بریده‌اند نشنید هیچ کس، سخنی از زبان‌تان نان و شراب اگر که چنین سفله‌پرور است زهر و زقوم باد دگر آب و نان‌تان». (ص

بهار دیر

روز آخر ماه اپریل در سویدن روز باده گساری همگانی به استقبال ورود رسمی بهار است. غروب این روز هم با ترقه پرانی و نور افشانی جشن مفصلی است. امروز در باغچه ی مان نشسته بودیم که چهره های مست دو جوان شنگول که با پاکت های پر از شیشه های شراب به سوی مراسم روان بودند ظاهر شدند. ناگهان از قضا پاکت پاره شد و شیشه ها بر زمین و باده ها بر خاک ریختند. اگر شراب خوری جرعه ی فشان برخا/ از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک./ من با تقدیم یک پاکت پلاستیکی محکم به مستان از شکست بیشتر شیشه ها جلوگیری کردم و از این که بوی باده به دماغ گلهای محله مان برسد. باری این بهار دیر در این دیار سرد را با یک سه گانی استقبال می کنم بهار/ روی برف مرده و تاریک/ دنب جنبانک/ با اشارات بهار آنک بهار آنک/ 30 آوريل 2012 - 11 اردیبهشت 1391 اوپسالا سویدن

از جهان تا نصف جهان

با سلام خدمت یاران !............ تازه ترین شماره مجله ادبی "فرخار" متعلق به خانه ادبیات افغانستان پرونده یی ویژه ی را به کارشاعری محمدشریف سعیدی اختصاص داده است. در این ویژه نامه دکتر لطیف ناظمی، دکتر علی خیری، دکتر اسماعیل امینی ، سعید بیابانکی، علی رضا لبش، سید نادر احمدی و محمد حسین فیاض در باره محمدشریف سعیدی نوشته اند. هم چنین دو گفتگوی بلند توسط مدیران مجله فرخار محمدحسین محمدی و صادق دهقان با محمدشریف سعیدی انجام شده است . همچنین گزیده یی از تازه ترین شعرهای سعیدی در ویژه نامه جاگرفته است. از این مجله مطلبی را بر گزیده ایم به قلم شاعر شیرین سخن و گزیده گوی اصفهانی سعید بیابانکی..... یادداشتی برای دوست شاعرم، محمدشریف سعیدی..... از جهان تا نصف جهان سعید بیابانکی1 ...................................................... به گمانم، اوایل سال 1369 شمسی بود. انجمن ادبی کمال که برگرفته از نام کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی است، در کتاب‌خانه‌ی امام صادق اصفهان در یکی از نقاط زیبای این شهر یعنی خیابان چهارباغ عباسی ابتدای خیابان آمادگاه افتتاح شده بود. قرار این انجمن، عصرهای یک‌شنبه بود. ماه‌های ابتدایی انجمن کمال چیزی حدود ده نفر از شاعران پیش‌کسوت و جوان اصفهان در آن حاضر می‌شدند که از آن جمع، نام خسرو احتشامی، محمد مستقیمی، زنده‌یاد نوای اصفهانی و استاد صاعد اصفهانی در ذهنم مانده است. انجمن کمال بعد از چند ماه به یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های ادبی اصفهان تبدیل شد. جمعیت چند صد نفری علاقه‌مندان و شاعران، این انجمن را به یکی از همایش‌های ادبی هفته‌گی اصفهان و کشور تبدیل کرد، به گونه‌ای که هر اهل ادبی گذارش به اصفهان می‌خورد، حتما سری به انجمن کمال می‌زد. بعد از حدود یک سال از تولد انجمن کمال، در سالن مطالعه‌ی کتاب‌خانه‌ی امام صادق، نه جا برای نشستن بود، نه ایستادن و به قول صایب: «تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل استاده است سرو به یک پا در این چمن». من آن سال‌ها دانش‌جوی دانش‌گاه اصفهان بودم. شاعری ناشناخته، جوان و به قول حکیم توس، جویای نام! هر چند گرداننده‌گان انجمن کمال به من اعتماد کردند و بخشی از اداره‌ی جلسه را به من سپردند. از شاعرانی که آن سال‌ها از بهترین‌های انجمن بودند، می‌توانم به این نام‌ها اشاره کنم: حسین مکی‌زاده، امین شیرزادی، شهرام محمدی، زیبا طاهریان، نرگس گنجی، اصغر حاج‌حیدری، مسعود سالاری، زنده‌یاد زهره قاسمی‌فرد، محسن زمانی و مرتضی عصیانی. انجمن کمال را شاید بتوان نقطه‌ی آغاز شعر پیش‌روی اصفهان و ایران قلمداد کرد. گرچه کمال خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود. شرایط خاص سیاسی و فرهنگی آن سال‌های ایران، پیش‌رو بودن و تندروی بسیاری از جوانان شاعر را برنتابید و کمال برای همیشه تعطیل شد. همه‌ی این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم یکی از بهترین‌های انجمن کمال در آن سال‌ها، یک شاعر افغانی بود به نام «محمدشریف سعیدی» که آن سال‌ها در اصفهان به تحصیل در حوزه‌ی علمیه مشغول بود. محمد‌شریف با آن جثه‌ی کوچکش وقتی پشت تریبون انجمن کمال می‌ایستاد، نفس آن همه جمعیت مشتاق در سینه حبس می‌شد. شعرخوانی‌های سعیدی همواره یکی از گل‌های مجلس بود. هنوز مطلع این غزل سعیدی از آن سال‌ها در ذهنم مانده است: «خواندی هزار حنجره آواز در قفس وقتی که بود یک نفس آواز در قفس ...». سعیدی را علاقه‌مندان شعر اصفهان به نام کوچکش می‌شناختند: محمدشریف. شاعری که شریف بودن، یکی از مشخصه‌های بارز او بود. امروز بیش از 19 سال از آن روزها می‌گذرد و من آن شاعر دوست‌داشتنی را هنوز هم مانند روزهای تولد کمال دوست دارم و 19 سال است او را ندیده‌ام که هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش. البته در طول این سال‌ها با شعر سعیدی زیسته و این مدت هم با مجموعه‌ای از آثار کلاسیک و آزاد او برای نگاشتن این سیاهه دم‌خور بوده‌ام؛ آثار ارج‌مندی که بسیار نسبت به آن روزگاران، پخته‌تر و سخته‌تر شده‌اند. سعیدی در غزل‌هایش، تلفیقی است از حافط و سعدی و صائب و شعرش شبیه هیچ کس نیست جز محمدشریف. این چند بیت را بخوانید: «مرا بس است تماشای آن دو چشم خمار که دیدن دو جهان در دو جام جم کافی است *** دل و رگ همه‌گان پر ز خون نومیدی است برای مرگ، فقط این شراب مشترک است *** شام با ماه قصه می‌گفتم، روز تا تیغ کوه می‌رفتم بر سر کوه‌های کودکی‌ام هیچ جز پنجه‌ی پلنگ نبود *** گیسوان نورسش را با شقایق گل زده است شاخه شاخه گل میان جنگل تر ریخته *** پیش‌تر زان‌که بر سر راهی کفش یک رهگذر له‌اش بکند می‌پرد یک کلاغ از شاخه می‌گریزد کلاغ‌پر حلزون». ابیات بالا، ما را به یاد ساده‌گی‌های زبان سعدی، تغزل‌های حافظ و نازک‌خیالی‌های صایب می‌اندازد. در مورد شعر به طور کلی و در مورد شعر فارسی به طور اخص، این نکته قابل ذکر است که نفس مخاطب همواره در تر و تازه بودن ذهن و زبان شاعر نقش مهم و اساسی دارد. حداقل در مورد چند تن از شاعران ایرانی که در زمان حضورشان در ایران بسیار شهرت داشتند و وقتی از ایران به یک کشور بیگانه‌زبان هجرت کردند، این مصداق دارد که شعرشان به لحاظ ذهن و زبان افت کرد و تقریبا نام‌شان به فراموشی سپرده شد که از آن میان، نادر نادرپور یکی از آن‌هاست؛ شاعری که به واسطه‌ی تصویرسازی‌های شگفتش در شعر فارسی به خصوص در قالب‌های چهارپاره و نیمایی، یکی از بهترین‌هاست. وقتی از میان فارسی‌زبانان رخت بربست و به فرنگ کوچید، شعرش هم از مخاطب فارسی‌زبان فاصله گرفت. این را برای آن گفتم که بگویم خوش‌بختانه، شعر محمدشریف به این آفت مبتلا نشده است. شعر او در دیاری به دور از فارسی و فارسی‌زبان، پخته‌تر هم شده است و البته او بخشی از این توفیق را مدیون جهان مدرن و فضای اینترنت و وبلاگ‌های شعر است. محمدشریف را در ایران به غزل می‌شناختم و خوش‌بختانه در شعرهایی که اخیرا به دستم رسیده است، تعداد قابل توجهی شعر سپید و نیمایی هم دیدم. شعرهای سپیدی که حکایت از نگاه نو و دریچه‌ای جدید در افق دید شاعر دارند. این چند شعر را از او بخوانید: و پرپر کلاغ سپیده انگشت می‌کشد بر ماشه‌ی صبح و آسمان پر می‌شود از ساچمه‌ی خورشید و پرپر کلاغ! *** قابیل نی با نیزه‌اش در آب ایستاده است آب تا گردن نیلوفر تلخ است و باران زهر می‌ریزد در کاسه‌ی سرش سیب سرخ رسیده است در شاخه‌ی خم شده از چاقو برگ‌ها گل‌ها در نسیم تاب می‌خورند نیش زنبورهای زغال و آتش را که از گل بو نمی‌برند بر ابریشم ِ سبز برگ‌ها کز کرده‌اند کرم‌های کوچک و برگ‌های نیمه خشک سوراخ سوراخ تورهای تارهای عنکبوتان از باغ بی دماغ به خود می‌آیم چشم چپم می‌پرد بر چشم راستم بینی‌ام، تیغ آخته‌ای است در میان دو چشم زبانم، سرم را به باد می‌دهد دندان‌هایم، زبانم را به ساطور دست چپم، قابیل است دست راستم، هابیل کلاغ در موهایم قار قار می‌کند و خوشه‌های خشکیده‌ی گندم با خون دانه دانه‌ی هابیل در دشتی که خرمن مرا سیل برده است سرگرم جنگ تن تنم‌ با خویش رگ‌هایم، مارهای گرسنه‌اند و دلم، گنجشکی که پرپر می‌زند نقطه‌ی تلاقی ماران را و در سرم، قیامت کبراست از ضحاکی که بازوانم را خال‌کوبی کرده است با مارهای گرسنه. *** نیمه تلخ نیمی از دوستان قدیمی خون چکان زیر خاکند! نیمی از دوستان صمیمی پیش چشمان من چاک چاکند! نیمه تلخم ـ از شست پا تا کمرگاه ـ زنده در گور نیمه شهدم ـ از سینه تا کاسه‌ی سرـ پر از وز وز زرد زنبور. *** گژدم در کاسه برزگر دست و رو را پای بوته‌ی گلی شست! کفش‌های پر از کاه را پشت دروازه‌ی کهنه از پا در آورد زن سفره‌ی نان جو را پای نوری که از روزن تنگ روی جاجیم کهنه‌ی گل زرد می‌کاشت پهن کرد کاسه‌ی دوغ قطعه‌ی کوچکی از زمستان پر برف را بر سر گرمی ِ سفره آورد برزگر تشنه‌گی را. کژدم از سقف افتاد در کاسه‌ی دوغ چار گنجشک از تنگی کفش‌ها پر کشیدند!» فضای زیبا، مدرن و بعضا بومی این شعرها را در شعر‌های سپید این چند سال، کم‌تر دیده و شنیده‌ام. علاوه بر این‌که محمدشریف همواره تلاش می‌کند واژه‌هایی را به خدمت بگیرد که کم‌تر در چرخه‌ی زبان فارسی حضور دارند؛ واژه‌هایی که غالبا از فارسی دری وام گرفته شده‌اند. همین امر به شعر او ویژه‌گی منحصر به فردی داده است. من با خواندن شعرهای جدید او با کلماتی آشنا شدم که برای نخستین بار می‌شنیدم و این نشان می‌دهد ذهن او سرشار از این کلمات است و ای کاش بیش‌تر از این کلمات در شعرش استفاده کند. یاد این کلام نیما یوشیج می‌افتم که می‌گفت: «کسی که شعر می‌گوید، به کلمات خدمت می‌کند». در پایان این‌که شعر محمدشریف سعیدی در سال‌های غربت غربی، بسیار پخته‌تر و دردمندتر شده؛ دردی از جنس آگاهی و غربت. دردی که همواره برادران افغانستانی من در سرتاسر جهان، آن را با پوست و گوشت خود لمس کرده‌اند ... . و این‌که: «شاعر بمان محمدشریف؛ دوست روزهای جوانی من ...».

بابه جان و روز عاشقان و باقی قضایا

یاران دیر آمدم معذور بودم! این دو روز مقداری باران سه گانی بارید و پای من در سه گانی آنچنان فرو رفت که پای تو  در گل بهاری. باشد که باز بینم دیدار آشنا را

  1

 روز قلب های تان قشنگ باد

تا گلوله گم شود ز شهر عشق

بوسه های داغ تان فشنگ باد

 

2

 

آسمان که عاشق است

لاله لاله لاله برف می زند

ابر نیز باغ تازه ی شقایق است

 

3

 

خسته تن چرا به چارسوی می دوی

زیر باده شارعاشقی بایست

عاشقی بهانه ی برای زندگی است

 

4

 

لب به بوسه باز کن

پیش از آن که عصر عاشقی قضا شود

یک دولب  نماز کن

 

5

 

عشق ناگهان و انفجاری است
باغی از انار پاره پاره در سپیده دم
عشق حمله بزرگ انتحاری است

 

6

 

هی مگو که زاغ قارقار می کند

تو زبان زاغ را نخوانده یی

عاشق است و یار یار می کند

 

 

سه شنبه 14 فوريه 2012 - 25 بهمن 1390

اوپسالا سویدن

 

 

1

 

 نوبهار و لغزش سپید جویبار

عاشقی که دل به  دوست می دهد

مار بی قرار و تشنه ی که پوست می دهد

 

2

 

کبک نر به کوهسار

بقّه بین جویبار1

نو بهار و باز نغمه های یار یار

 

1.                            بقّه : قورباغه

 

3

 

کیمیای زندگی است عشق

عاشق جوان که پیر می شود

گرگ شرزه رفته رفته  شیر می شود

 

 فیلم رابطه  استاد بابه جان با شاگرد آورده اش در دانشگاه بلخ چند سال پیش در اینترنت نشر شد. این فیلم سر آن کوه یخی است که در زیر اقیانوس دانشگاه های افغانستان و خیلی  از کشور های دیگر پنهان است. این هم چند سه گانی بابه جانی

 

 1

 

امتحان به درس و بحث نیست گلپری!

در اتاق من بیا

قول می دهم که بیست می بری

 

2

 

دختر خوب خرخان!

مغز خود را نکن آب هرشب

بیست بسته است در بند تنبان

 

3

 

تو به مغز خود فشار کمتر آر

دانش مدرن روز را

من به سینه ی تو می دهم فشار

 

4

 

بی جهت چقدر یاد داشت می کنی

بی جهت چقدر کاغذ و کتاب

بیست خواستی بیا و در اتاق من بخواب

 

5

 

دختر جوان درس خوان

گریه کرد و در اتاق خواب رفت

روز اضطراب سرخ امتحان

 

 پنج شنبه 16 فوريه 2012 - 27 بهمن 1390
اوپسالا سویدن

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

 درود بر یاران گرامی! گرفتاری کار در استکهلم و بار در اوپسالا و پر کردن فاصله رفت و آمد هشتاد کیلومتری هر روز باعث شد که مدتها این خانه آب و جارو نشود و گرد بگیرد. تا سه هفته دیگر کارهمان و بار همان است و سه هفته بعد به شهرخویش اندر شده شهریار خویش خواهم بود. ترک کردن کار ژورنالیستی به سبک و شیوه رادیو تلویزیون سویدن برای من خیلی سخت است. الحق در این مدت که در رادیو سویدن کار کردم فضای بسیار حرفه یی، آموزنده، غنی و انسانی را تجربه کردم و خیلی چیزها یاد گرفتم. از شیوه های ژورنالیستیک رادیویی، تا ترجمه متون ژورنالیست، انواع مصاحبه و استفاده از دستگاه های مختلف از قبیل رایانه، استدیو، انواع ضبط های خبرنگاری و... در این مدت دوره های آموزشی زیادی سپری کردم و تازه رسیده بودم که سرپای خودم بایستم که  دیدم این طوری کم کم از ادبیات جدا می شوم و زدم زیر قول کار در رادیو و شغل معلمی را انتخاب کردم که هرچند به تنوع و پر رنگی کار در رادیو نیست ولی در عوض فراغت برای رسیدن به ادبیات دارد.  با همه گرفتاری در این مدت کارهای زیادی کرده ام که سر فرصت نشر خواهند شد.  با سپاس از همه دوستان و عزیزانی که در این مدت خاموشی هر از گاهی تلنگری به دریچه ی بسته این وبلاگ زدند و قاصدک های دوستی به سوی باغ تنهایی فرستادند. اینک شما و  یک غزل و یک شعر خزانی چرا که خیزید وخز آرید که هنگام خزان است

 

جزر و مد

 

باد و باران بود و از عرض سرک رد می شدی1
باد می زد چادرت را جزر در مد می شدی

بر سر خط سپید جاده روی پنچه ها
مثل دیواری به موج چادرت سد می شدی

بوق ماشین ها و سوت و چشمک هر رهگذر
می گذشت از چشم و گوشت با همه بد می شدی

می چکید از چادرت بارانی از رنگین کمان
در خیابان رنگ ریزان رفته ممتد می شدی

چادرت را گردبادی ناگهان پرداد و برد
در خودت پیچیده گیسوی مجعد می شدی

رعد و برقی آمد و از چین دامانت گذشت
شعله در آغوش از توفان و شب رد می شدی

 استکهلم
سه شنبه 06 سپتامبر 2011 - 15 شهریور

1. سرک: جاده، خیابان

 

خواب باغ

 

باد شعله ناک اول خزان
روی طاق طاق شاخه ها
برگ برگ شمع  داغ می کند
شاخه شاخه‌ی درخت سیب را
حجله حجله چلچراغ...
برف آخر خزان
زخم های داغ شاخه شاخه را
باند پیچ  باند پیچ می کند
روی شاخه های باند پیچ
                                قارقار تیره‌ی کلاغ ...
از خطوط آخر تموز و اول خزان که با جبین خویش رد شدی
روز و شب چقدر برف و زاغ، برف و زاغ می شود
فکر کن به خاطرت نیاوری   
 شاخه های شاد زیر برگ و بار را
روزهای اول تموز و آخر بهار را
وقت جفت گیری دو سار را
بالهای پرپر عجیب بی قرار را


حالیا
باد برگ و برف ریخته
روی خاک های خاطرات برگ و بارها
تکه تکه شیشه های چلچراغ ها
مثل عنکبوت های ایستاده مرده
 بین کهربای برف، یخ زده
عصر گرم نو بهار از پر کلاغ هم گریخته
برف روی نوک زاغ
خاطرات کهنه ی پنیر ریخته

برف باد آخر خزان
زوزه می کشد به خواب ناگهان باغ
زیر برف روی شاخه یخ زده
روی پنجه های خشک و چنگ خویش
  قار قار زاغ


اوپسالا سویدن
شنبه 13 اوت 2011 - 22 مرداد 1390