این شعر را در جریان یک خلسه نوشتم، نمی دانم چه از آب در آمده است.


صدای پز زدن یک خزنده می آید
مرا از آمدن رفته خنده می آید
شراب، بوی خوشی دارد و تو کج طبعی
که از دهان و لبت بوی گنده می آید
دلم هوای عوض کردنِ هوس کرده است
پلنگ می رود و یک پرنده می آید
کسی بریده نفس های راه را در دووووووور
صدای پای تو هم کنده کنده می آید
زنی که یخزدگی هایش از یخن آب است
چقدر در نظر من زننده می آید!
چه ناتمام، چه بی خود، چه زهر مار و چه سرد
نشسته ام که شمالی کشنده می آید....

پس از غیابت بسیار...

چه نیاورده است بر سر من

پرچم سرنگون کشور من

سال خوب از بهار خود پیداست

اول من چه شد که آخر من...

در دلم ـ ابرها کم آوردندـ

روز و شب گریه کرد مادر من

پشت من خالی است، موهایم

چه کند ـ این سیاه لشکرـ من؟

مثل خون می دوم ولی بر خاک

تیغ ها نیز در برابر من

روز بد بی برادری دارد

آه، ای روز بد؛ برادر من

... پس از مدتی اندوهیدن


در دلم مرده سگی دفن است، کاردی از کسی به جا مانده است

یک نفر روی قسمت سگی‌ام از خودش چند ردپا مانده است

چشم‌وامانده‌ام، به چهره او ـ او که از جان من غریب تر است ـ

پت و پیداست هر چه دیده شود، او که خیلی به یادها مانده است

زنده و مرده‌اش گم است کجاست، او که مانند مردم است کجاست؟

در زدم دشت و کوه را دیدم، جاده‌یی‌ رو به روستا مانده است

آسمان! فصل سنگ‌باران است، گریه کن روی بی ستارگی‌ام

در دلم مرده است هر چه هوس، در سرم اندگی هوا مانده است

بهترین ماه را چه کس دیده است، بدترین شب کجا سحر شده است

تا که من باشم و هوای سفر، درِ بن‌بست را که وا مانده است؟

همه‌گی رفته اند از خانه، منم و گربه گریخته‌ای

من مریض و درون یخچالم نی غذا مانده نی دوا مانده است


 

با جزئیات تازه‌یی برگشته بودم...

اول به چشمان غریبم، آشنا خوردی

آخر ولی وقتی خطا خوردی، خطا خوردی

سیب سر راه تمام بچه‌ها بودی

سر به هوایت بودم، از من زخم‌ها خوردی

گلدان پشت «اُرسی» من بودی و یک شب

دستم به جانت خورد و تو آرام تا خوردی

نیمه شب مُرداد یادت هست، از آغوشم

رفتی و از یک پلۀ کلکین هوا خوردی؟!

دیوانه برگشتم، چراغت روشن و گُل بود

پرسیدی از من: «با که بودی و کجا خوردی...؟»

با جزئیات تازه‌یی برگشته بودم که

جا داشت، عاشق می شدی دیدم که «جا خوردی»

سگرت کشیدم سوختاندی اشتهایم را

به درد تو خوردم تو به درد دوا  خوردی

·         اُرسی: پنجره

·         جاخوردن: اصطلاحی است که بیشتر در ایران کاربرد دارد و به معنای شوکه‌شدن و غافلگیر شدن است.

 

یک شعر بی‌شرمانه عاشقانه

 

خوشبخت هستم مثل آدم آهنی امشب
حال خوشی دارم در آغوش زنی امشب


در یک «دَم دیگر» دَم دیگر به من دادی
داری در اندامت هوای روشنی امشب


مانند پیچک‌های‌ تر دور درختی خشک
پیچیده دستان تو دور گردنی امشب


پیشانی‌ام را خط خطی دیدم در آیینه
در سرنوشتم رخنه کرده ناخنی امشب


امشب لبانت دو دروغ داغ و خوشمزه است
تردید دارم، نیست باور کردنی امشب


باد مخالف می‌وزد از سمت گورستان
چسپیده‌ام بر تو چنان پیراهنی امشب


فردا چه خواهد شد، چه می‌دانم، تو می‌فهمی؟!
بس نیست این؟ ـ من با تو‌ام، تو با منی امشب ـ

منِ بی مناسبت


چقدر دیر مرا خواستی به نزدیکی

کشیده کار من و تو به جای باریکی

چراغدست بینداز  اگر نمی‌بینی

جهان چی است به غیر از خلای تاریکی؟

به تو جنون زده دیدم به هم شبیه شدیم

میان ما چه کس انداخته است تفکیکی؟

همیشه بودن من بی‌تو بی‌مناسبت است

مرا ببوس به جای پیام تبریکی...

دوباره «مهرگیاه» است و «پیرمرد» ولی

نشسته روی نمدها، به پای «پکنیکی»

***

زنی حوالی یک رود را چکر زده است

کجا، چگونه، مهم نیست یا که با کی، کی

درون قاب قدیمی نشسته خیره به من

نشسته بر سر او یک کلاه «مکزیکی»...

 

شعری برای فاصله های دوامدار


او دیده است، زنده‌گی ام رو به راه نیست

او هم که در کنارم گاه است، گاه نیست

ناپایداری اند زنان، خون خواستن

چون گردش همیشۀ خورشید و ماه نیست

شاعر شدم...نه، سوختم از غم وگر نه که

دنیای پشت شیشه سفید و سیاه نیست

صبحی که از کنار تو برخاستم بد است!

شامی که نامدم طرفت اشتباه نیست؟

گاهی گریستم سر خود را به دامنت

گفتی:«بس است این همه... چشم است چاه نیست»

***

دور و دراز دیدی و رفتم، نوشته بود

بر موتر قراضه: «محبت گناه نیست»

 

خواب پریشان و زکام و کابوس و غم عشق و نان و از این قبیل چیزها...


با تو در کنج کافه‌یی متروک، بی تو در ناکجای این خاکم

بی تو چون دشت های لم‌یزرع، با تو چون کُردهای تریاکم

ترم از گریه‌هایت ای ابرم، خون شد از درد خانۀ صبرم

بگذار آفتاب از قبرم بکشاند مرا که در لاکم...

کرم زد خاطرات خوبی را، سحری را دم غروبی را

چار فصل دلم زمستان است، آسمان در تصور خاکم

سر به هر مانع جنون زده ام، از خودم هر طرف برون زده ام

جای نان، مدتی است خون زده ام، زخمی ام ـ شانه های ضحاکم ـ

تب من تاب را به سخره گرفت، چشم من خواب را به سخره گرفت

دل من آخ! روی سفره گرفت، مصرع بی خودم نکن پاکم!

در جهنم ترین زمین با هم گوش دادیم و هیچ گپ نزدیم

تو یک «آتشفشان خاموشی!» من ولی «راک»‌های غمناکم

ظاهر «خشرۀ» مرا دیدی، با خودت بی اراده خندیدی

ظاهرن خوب! شاید این باشم، نازنین از دلم ولی پاکم

شاید امروز باد برخیزد و مرا سوی مقصدم ببرد

واقعن یک «پلاستیک» ام من، می برد باد سمت خاشاکم

 

ادبیات؛ زیباترین رویای بشر است. «رضا براهنی»

تاریخ نوشتن این غزل به دو ماه پیش بر می گردد اما من از فیسبوک «کوچ کشی» می کنم و شعرها را ـ یکی، یکی ـ انتقال می دهم در وبلاگکم.
ما شهر ها را زیر و رو کردیم و برگشتیم
در خاک های دور خو کردیم و برگشتیم
با سایه ی خود دوست بودم در تمام راه
گاهی نگاهی هم به «او» کردیم و برگشتیم
وقت خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ...
یک گریه در گیر گلو کردیم و برگشتیم
با گم شدن ترسیدن و از غصه ترکیدن...
دستی به جیب خود فرو کردیم و برگشتیم
  ما تکه هایی از تمام آسمان ها را
بر قامت صحرا اُتو کردیم و برگشتیم
آیینه ها ما را دروغ و راست می گفتند
دیوانه ها را روبه رو کردیم و برگشتیم
با یک قدیفه در قیافه، روستاها را
با بینی یک گاو بو کردیم و برگشتیم
تنها شدیم اما ندانستیم، چندین گرگ
از یک احاطه، های و هو کردیم و برگشتیم

می خواهم پس از این شعرهایم را در وبلاک بگذارم و لینک بدهم در فیس بوک.

این‌ها تویی؛ صحرا و سنگ و کوه و رودی نیست

زیبایی‌ات را ـ هر چه می‌بینم ـ حدودی نیست

دلتنگ آن آغوش تنگم، هیچ تصویری

اندازه چشم تو شرقی و شهودی نیست

لای دو انگشت تو با سیگار می‌سوزم

از ساختن با سوختن هم هیچ سودی نیست

حتا ترا با بالشی یک‌جا نمی‌خواهم

عشق است این، خودخواهی و بخل و حسودی نیست

وقتی  که اسباب تماشایت فراهم نیست

  وقتی شرابی نیست، شوری نیست، دودی نیست

شیطان نومیدم، وجودم ساز غمگینی است

یک گل نشاط از ـ روزگاری که تو بودی ـ نیست