ترنگ باران

ترنگ باران

پنجره‌یی است همساز باران؛ پیوند دهنده‌ی من و تو
ترنگ باران

ترنگ باران

پنجره‌یی است همساز باران؛ پیوند دهنده‌ی من و تو

ضرب و شتم، توهین و تحقیر دانشجویان افغانستان در ایران

دوستم دانشجوی دانشگاه تهران است و با هزینه شخصی آن‌جا تحصیل می‌کند. او برای تامین هزینه‌های سنگین دانشگاه تهران و مخارج زندگی‌اش، هرچه پولی در افغانستان داشته با خود به ایران برده و برعلاوه شب‌ها در ایران کار می‌کند. به تاریخ 18 اکتوبر سال 2024 میلادی، یعنی دقیقا روز تیراندازی و کشتار حدود 300 شهروند افغانستان در بلوچستان ایران، این دوست من نیز در ایستگاه متروی تهران با دها تن دیگر به‌شدت مورد ضرب و شتم، توهین و تحقیر از طرف نیروی‌های حراست دولت ایران قرار گرفته است. این در حالی بوده که او ویزای دانشجویی، کارت دانشجویی و پاسپورت معتبر داشته است.

او را در خوابگاه دانشگاه جا نداده بودند و گفته اند که برای خارجی‌ها در خوابگاه جا نداریم. او مجبور شده بوده تا در یک خوابگاه خصوصی دور از دانشگاه اقامت کند. طبق معمول، حدود ساعت هفت صبح سوار مترو می‌شود تا به موقع به کلاس‌هایش برسد. اما در آخرین ایستگاه مترو، هنگامی که پیاده می‌شود، توسط مأموران پولیس همراه با دها نفر دیگر از جمع جدای شان کرده و از آن‌ها مدارک درخواست می‌شود. وقتی او کارت دانشجویی و مدارکش را نشان می‌دهد، مأمور پولیس مدارکش را گرفته و به صورتش می‌کوبد و می‌گوید: «این مدارک به درد تو می‌خورد، نه به درد من». وقتی او می‌پرسد مشکل چیست، مأمور پاسخ می‌دهد: «بیا اینجا، تا نشانت بدهم» و سپس او را با زور از صف جدا کرده و به اتاقی می‌برند.

در آن‌جا با مشت، لگد و سیلی به حدی او را کتک زده‌اند که از سر، صورتش و دهانش خون جاری شده است. سپس او را به صف مهاجران برده‌اند و در آنجا نیز دیگران را در حال ضرب و شتم و توهین دیده است. مأموران وقتی متوجه شده‌اند که خون از سر و صورتش بر روی زمین ریخته، او را سرزنش کرده‌اند و مجبورش کرده‌اند با دستانش خون را از زمین پاک کند و به لباس و موهایش بمالد. سپس یکی از مأموران پولیس با اسلحه او را تهدید کرده که اگر بار دیگر خونش به زمین بریزد، او را گلوله‌باران خواهد کرد. به این نیز بسنده نکرده اند و به او دستور داده‌اند تا بند کفش‌هایش را باز کند. پس از باز کردن بند کفش، دستانش را با همان بند کفش‌ها به‌هم بسته، او را برای دو ساعت در تشنابی زندانی کرده بودند که در آن پنج نفر جا نمی‌شده ولی دها تن را با لگد آنجا جاسازی و زندانی کرده‌ بوده اند. در تمام این مدت، او هرچه التماس کرده و گفته که دانشجو است و کلاسش را از دست می‌دهد، هیچ‌کس به او توجه نکرده است. عقده‌های ماموران پولیس ایران با این هم فروکش نکرده و پس از دو ساعت زندانی کردن در تشناب کثیف، ‌او را صدها متر در انظار عموم مانور داده اند.

پس از دو ساعت، او را با توهین و تحقیر فراوان آزاد کرده‌اند. او با بدنی زخمی و صورت خونین به دانشگاه تهران برگشته و مستقیم به دفتر رئیس دانشگاه رفته تا از این اتفاق شکایت کند. اما رئیس دانشگاه به او توجه نکرده و گفته است که جلسه دارد و نمی‌تواند به او گوش دهد. سپس به بخش صیانت دانشگاه مراجعه کرده و شکایت خود را مطرح کرده است، ولی آنجا نیز به او گفته‌اند که کاری از دست شان برنمی‌آید و نمی‌توانند کمکی کنند.

حالا او در شرایط روحی و جسمی بسیار بدی قرار دارد. او اکنون تصمیم به ترک تحصیل و خروج از ایران دارد. در کشورهای دیگر دانشجویان از امتیازات و احترام زیادی برخوردارند، اما در ایران، حتی با پرداخت هزینه‌های سنگین، دانشجویان با چنین خشونت و تحقیر شدیدی مواجه می‌شوند.

روز ملی بیرق

بیرق زمانی افتخار دارد که زیر آن بیرق تحقیر نشویم. برای روشنی موضوع، لازم است تا دو تجربه تلخی از سفر امسالم را خدمت تان گزارش دهم.

یک: اوایل امسال میلادی، سفری در شهر قاهره، پایتخت مصر داشتم. پس از نشست در فرودگاه قاهره، در قسمت خروجی فرودگاه، میان بیش از صد نفر مسافرانی قرار گرفتم که در صف طولانی برای مهر ورودی، ایستاده بودند. مسافرانی که جلو من قرار داشتند به‌طور عادی زمانی که پاسپورت شان را تحویل پولیس مرزی می‌دادند، بعد از حدود پنج ثانیه مهر ورودی می‌خوردند و به راه شان ادامه می‌دادند. همه مانند من به دقت هر لحظه‌ی این صحنه را تماشا می‌کردند. زمانی که نوبت من رسید، احساس می‌کردم شاید مثل دیگران به آسانی مهر ورودی زده شود و پس از چند ثانیه به راهم ادامه دهم. اما چنان نشد.

زمانی که نوبت من رسید، پاسپورتم را تحویل پولیس مرزی دادم. هنگامی که پولیس مرزی نام افغانستان را پشت پاسپورتم دید، شروع کرد به ورق زدن تمام صفحه‌های پاسپورت‌ام. ده بار به سر و صورتم نگاه کرد. ده بار ویزه را بررسی کرد. اما نشد. به آمرش زنگ زد که چنین یک پاسپورتی به دستم رسیده، چه کنم. آمرش چیزی گفت که نفهمیدم ولی احتمالا باید در مرکز شان بررسی می‌کردند. مرا از صف جدا کرد و امر کرد که باید یک طرف، جلو صف ایستاده باشم. به مسافرانی که پس از من منتظر بودند، اجازه داد تا به روند ادامه دهند. من حدود ده دقیقه جلو صف، مثل یک مظنون، سر به پایین ایستاده بودم. هر فردی که پاسپورت شان مهر ورودی می‌خوردند، یک بار به‌گونه سلوموشن (slow motion) به تمام بدنم، از کف سر تا به نوک پایم نگاه عمیق می‌اندختند و می‌رفتند. هر باری که سرم را بالا می‌کردم، متوجه می‌شدم که همه به صورتم مانند یک مجرم نگاه می‌کنند. هر لحظه منتظر بودم تا مسافر دیگری را هم کنار من ایستاده کنند تا بار تحقیر را تقسیم کنیم، اما هرگز چنین نشد. در این ده دقیقه، تمام بدنم آب شد، تمام تاریخ کشورم در ذهنم مجسم شد. اینجا عمق حقارت، بی‌چاره‌گی و بی‌کسی‌ام را در مغز استخوانم حس کردم! خلاصه، پس از ده دقیقه زجر، که برایم ده سال گذشت، پاسپورتم را با هزار دلهره، مهر زد و به من داد.

دو: همین چند روز پیش، زمانی که از شهر زوریخ سویس طرف آلمان می‌آمدم، راننده بس، بارکدهای تکت مسافران را برای ورود به داخل بس، توسط موبایلش اسکن می‌کرد. مسافران همه به نوبت، بارکدها را در موبایل شان نشان می‌دادند و وارد بس می‌شدند. وقتی نوبت به من رسید، زمانی که بارکد را نشان دادم، راننده متوجه افغانستان شد. از من پاسپورت خواست. پاسپورتم را زیر و رو کرد اما دلش تاب نیاورد. از من کارت شناسایی و ویزه آلمان را خواست، تحویل‌اش دادم. پس از زیر و زبر کردن اسناد، بلاخره با هزار ترس و لرز به من اجازه ورود در داخل بس را داد. این در حالی بود که هیچ سندی از مسافران دیگر را راننده طلب نکرد. تحقیر را کسی درک می‌کند که مثل من در آن صف ایستاده باشد و یک راننده که هیچ حق بازرسی اسناد را ندارد، ویزه، پاسپورت و کارت شناسایی‌ات را بررسی کند.

بیاییم به روزی افتخار کنیم که در صف انتظار در فرودگاهی، با پاسپورت و ویزه رسمی یک کشور، میان صدها نفر ایستاده ایم؛ زمانی که نوبت ما می‌رسد، مامور پولیس ما را از صف جدا نمی‌کند و مانند دیگران به خوبی و احترام اجازه ورود می‌دهد و شما با غرور رد می‌شوید. بیرق زمانی افتخار دارد که زیر آن بیرق تحقیر نشویم. بیرق زمانی افتخار دارد که اگر یک خارجی نام کشورت را صدا می‌زند، نمی‌شرمید. بیرق زمانی افتخار دارد که احساس می‌کنید غیر از افراطگرایی، جنگ، کشتن و خشونت چیزهای دیگری نیز است که دیگران کشورت را به آن می‌شناسند. بیرق زمانی افتخار دارد که شهروندانش ارزش انسانی داشته و در زندان‌های کشورها مانند حیوانات نگهداری نمی‌شوند. بیرق زمانی افتخار دارد که پاسپورت ملت اش را کسی پاره نکند. بیرق زمانی افتخار دارد که کشورها شهروندانش را با پاسپورت و ویزه زندانی، تحقیر و توهین و زیر پا نکند. بیرق زمانی افتخار دارد که میلیون‌ها شهروند ما در حالت فرار قرار نداشته باشند. بیرق زمانی افتخار دارد که تحصیل و کار حق هر شهروند ما باشد. بیرق زمانی افتخار دارد که انتخاب زعیم حق هر شهروند ما باشد. بیرق زمانی افتخار دارد که علم و دانش جای لنگی، ریش و تفنگ را بگیرد.

با حرمت
داود مونس

لایسنس، جواز رانندگی و یا Führerschein آلمانی

یکم: گفتم شکسته نفسی کنم ولی خیلی نفس‌کُشی می‌شود اگر آدم امی قسم نمره بگیرد و با دوستان شریک نکند.
دوم: در جریان این امتحان، بعضی نکته هایی را که آموخته ام و تجربه هایی را که کسب کرده ام و شاید برای دوستان مفید باشد خواستم اینجا شریک کنم. پس به دوستانی که تا هنوز لایسنس یا Führerschein آلمانی خود را نگرفته اند، نکات زیر را پیشنهاد می کنم:
1. برای امتحان تیوری دنبال اپلیکیشن و یا کتاب های پرهزینه Fahrschule ها نگردید. عکس اپلیکشنی را که اینجا مانده ام صرف به قیمت 10 یورو بخرید و خوب تمرین کنید. این هم کامل است و هم مجهز با گزینه‌های آمادگی خیلی خوب. اگر بعضی سوال ها را نفهمیدید، حتما از گوگل و یوتیوب استفاده کنید. آدم های خیلی مفیدی آنجا اند که سوال‌ها را به طور آسان توضیح داده اند.
2. کوشش کنید تا سوال ها را دقیق بفهمید و از بر نکنید. از برکردن حدود 1200 سوال خیلی مشکل است و در زمان امتحان چون استرس زیاد است، ممکن است که گیج شوید و اشتباه شود. برعلاوه، فهمیدن سوال ها در جریان امتحان عملی و بعد از گرفتن لایسنس خیلی از مشکلات را حل می کند.
3. اگر لایسنس افغانستان داشته باشید، حدود 500 یوروی تان را حفظ می کنید. حتما لایسنس افغانستان تان را ترجمه کرده و برای معادلت درخواست دهید.
4. یکی از مراحل گرفتن لایسنس، شرکت کردن در درس های کمک های اولیه است. اگر سند معتبر شرکت در کمک های اولیه در افغانستان و یا جاهای دیگر را داشته باشید، هم پذیرفته می شود. این می تواند برعلاوه زمان، حدود صد یوروی تان را حفظ کند.
5. در جریان امتحان، جواب سوال‌ها را چندین بار مرور کنید. امتحان را با عجله ختم کردن هیچ فایده ای به جز پشیمانی ندارد.
6. حدود یک هفته تا نهایت ده روز برای آمادگی امتحان کافی است. کوشش کنید جدی شروع کنید، جدی ختم کنید تا این امتحان مغز تان را نخورد.
7. مثل من شب امتحان بی خوابی نکشید. حتما خواب کافی داشته باشید.


مراحل تبدیل جواز رانندگی افغانستانی به آلمانی:

1. لایسنس ملی تان را ترجمه کنید.
2. در یک Fahrschule ثبت نام کنید. فغشوله به شما یک فورمه می دهد که باید آن را در رات هاوس یا به اصطلاح شهرداری شهر و یا ناحیه تان تایید کنید. به راتهاوس شهر تان مراجعه کنید و آن ورق را تایید کنید.
3. یک ورق تاییدی از Auslanderbehörde شهر تان بگیرید که رود تان را به آلمان تایید کند.
4. معاینه چشم انجام دهید.
5. اگر سرتیفیکت کمک های اولیه ندارید، در کلاس اش شرکت کنید و این سرتیفیکتک را بگیرید.
6. اصل لایسنس افغانستانی، ورق تایید دفتر خارجی ها، سرتیفیکت کمک‌های اولیه، ورق معاینه چشم، فورم تایید شده ثبت نام و یک قطعه عکس تان را به دفتر Fuhrerscheinstelle شهر تان ارائه کنید.
7. حدود یک یا دو ماه منتظر می مانید. در این جریان از فخشوله تان احوال بگیرید که نمره تایید تان آمده یا نه. زمانی که نمره تاییدی تان ظاهر شد، شما می توانید مراحل بعدی که امتحان تیوری و عملی است را پیش ببرید.

انسانیت جبران ناپذیر است

شامگاهی در کنار سرک بی‌انتها و تاریک ایستاده اید و دست به جیب می‌برید و می‌بینید که بکس پول تان نیست. هرچه می‌پالید 10 افغانی نمی‌یابید تا سوار موتر شوید و به خانه برسید. رهگذری پیدا می‌شود و این 10 افغانی را به شما می‌دهد و به خانه می‌رسید. خاصیت انسان است: وقتی به خانه می‌رسیم، همه چیز فراموش می‌شود. شما نه به آن رهگذر فکر می‌کنید و نه به آن ده افغانی و نه به آن اتفاق شب گذشته.

این 10 افغانی ارزشی ندارد و شما می‌توانید از عهده پرداخت آن برآیید. شما می‌توانید فردایش این ده افغانی را به دهن رهگذر بزنید و بگویید بگیر این پول ناچیزی را که دیشب به من داده بودی. اما ماهیت این حس انسانی را چگونه جبران می‌کنید؟ آیا این قابل جبران است؟ اگر این ده افغانی به شما نمی‌رسید ممکن بود شما کنار سرک بمانید و از سردی و یا گرمی جان دهید. ممکن بود دزدی و یا جانوری به شما حمله کند. ممکن بود از گرسنگی و تشنگی حال تان بد شود. ممکن بود اتفاق بدتری رخ دهد و شما هرگز روی خانه را نبینید. پس آن 10 افغانی آن رهگذر، جهانی را برای شما خریده است. آن ده افغانی رهگذر شما را از مرگ نجات داده است. شما هرگز نمی‌توانید ارزش آن ده افغانی را با پول تان جبران کنید.

انسانیت مهم است. حس تعلق مهم است. حس تعلق و انسانیت را از یاد نبریم. ما همیشه و در هرجا محتاج هم ایم. گذشته خویش را فراموش نکنیم. این حس را به دیگران انتقال دهیم. چون کسانی دستان ما را گرفته اند تا به اینجا رسیده ایم، لازم است تا ما هم دست دیگران را بگیریم و به جایی برسانیم.

نوت: این نوشته مخاطب خاصی ندارد و مربوط همه است. این نوشته کسی را از پرداخت قرض دیگران باز نمی‌دارد. برعکس، این نوشته جدا توصیه می‌کند که لطفا قرضداری‌ها را به وقت اش بپردازید.

کاپیتان طیاره

با وجود آن که من و خانواده ام در وطن خود آرام نبودیم و از جنگ، تبعیض، فقر، فساد و زورگویی رنج می‌بردیم اما دلگرمی‌های زیادی داشتیم. من سال‌ها درس خوانده بودم. کار بسیار عالی داشتم. اقتصاد خانواده ام خیلی خوب شده بود. موتر خردیده بودیم. یک سال شده بود که یکی از بهترین بورسیه‌های دنیا یعنی DAAD جرمنی را گرفته بودم. تصور می‌کردم که با ختم این تحصیل در وطنم بهتر خدمت می‌توانم. اما این‌ها همه هیچ شد. دولت و افغانستان سقوط کرد. این سقوط سبب شد که دیگر جایی برای من و خانواده ام و دوستان مثل من نباشد. ما دیگر در این وطن غریبه شده بودیم. اگر زنده می‌ماندیم، حتما روزگار ذلت‌باری را نصیب می‌شدیم. اگر دستگیر می‌شدیم، حتما کشته می‌شدیم. پس، راهی جز فرار و پشت سر گذاشتن همه زندگی و دار و ندارم نبود. همان بود که با خانم و دو کودکم به تاریخ 13 سپتمبر 2021 طرف اسلام آباد پاکستان حرکت کردیم. 

 به تاریخ 22 سپتمبر 2021 از اسلام آباد پاکستان طرف جرمنی حرکت کردیم. در جمع 232 سرنشین طیاره ما، دل‌های همه مثل من و خانواده‌ام، مملود بودند از ناامیدی، درد، احساس غریبی و همچنان خوشی. خوشی به خاطری که از کشتن نجات یافته ایم و احتمالا حد اقل  روزگار بهتری برای کودکان مان رقم بخورد. ناامیدی، درد و احساس غریبی به این سبب که بی‌خانه می‌شویم، بی‌وطن می‌شویم و خیلی زمان‌گیرتا به زندگی عادی برگردیم یا هیچ برنگردیم. خیلی‌ها کسانی را که از وطن فرار کرده اند، متهم می‌کنند که در خارج خیلی راحت نشسته اند و غمزه سر می‌دهند. اما این طور نیست. ما بیشتر از نیم عمر مان را صرف کردیم تا در همان وطن لانه بسازیم و حالا که ساخته شده است، خراب شد. پدر، مادر، برادر، خواهر و همه اقارب و دوستان مان آنجا باقی مانده است. از دوری و رنج آن‌ها هر لحظه می‌سوزیم. غربت آسان نیست، حتا برای کسانی که احساس هم ندارند.

خلاصه، این غمگینی و ناامیدی ما را جوان خوش لباس و خوش‌چهره که کاپیتان طیاره بود از بین برد. زمانی که همه در چوکی‌های شان نشستند، او آمد و همه را به زبان فارسی خوش‌آمدید گفت و خود را معرفی کرد. او گفت که پدر و مادرش مثل ما سی سال قبل به جرمنی آوارده شده است.گرچه این برای پدر و مادرش با مشکلاتی سپری شده است اما برای او این فرصت میسر شده است تا در اینجا به آسانی تحصیل کند. تحصیلاتش را در خلبانی به اتمام رسانیده است و حالا افتخار این را دارد که هم‌وطنان خود را نجات دهد. او برای همه خیلی امید داد و مسیر پرواز هر نیم ساعت بعد می‌آمد و احوال ما را می‌پرسید. در این میان، او برای پسرم فرزان جان خیلی انرژی مثبت داد و گفت بیا کابین فرمان طیاره را به تو نشان دهم. فرزان که خیلی علاقمند بود تا کابین فرمان را ببیند، از رفتن به آن جا خیلی خوش‌حال شد و لذت برد. در اخیر بعد از 12 ساعت پرواز، او طیاره را موفقانه به جرمنی نشست داد و همه برای او خیلی کف زدند. 

رستورانت تاج‌بیگم

می‌روی تاج‌بیگم؛ همان تاج‌بیگم لیلا حیدری، تا قسمتی از نانی که تو می‌خوری، قسمت‌اش سبب نجات کسانی شوند که در گرداب مرگ شان می‌چرخند. وقتی داخل محوطه رستورانت می‌شوی، چراغ‌های دستی جلوه‌ی طبیعی و ساده بودن را می‌نمایاند. از دیدن این چراغ‌ها خوش می‌شوی و احساس آرامش می‌کنی. جلوتر می‌روی و به اتاقی چشمت می‌خورد که گروهی از جوانان روی میزها نشسته‌اند. خوش‌تر شده داخل اتاق می‌شوی. به چوکی‌ای خالی‌ای که کنار چند جوان خالی مانده است، نزدیک می‌شوی و به جوانان سلام می‌دهی-سلامت گرفته نمی‌شود. می‌نشینی. پس از چند ثانیه، نفس‌ات تنگ می‌شود. احساس عجیب بی‌گانگی می‌کنی. به خود می‌گویی: شاید به محل اشتباهی داخل شده باشی! اتاق را دود گرفته است؛ دود تلخ و کشنده‌ی سیگار! چپ و راست می‌بینی تا گارسونی بیابی که رهنمایی‌ات کند. اما، گارسونی دیده نمی‌شود. بیرون می‌شوی. به فردی که فکر می‌کنی، کارمند رستورانت است نزدیک می‌شوی و می‌گویی: جایی هم هست که سیگار نکشند؟ پس از مدتی مکث، می‌گوید: شاید در منزل بالایی دود سیگار نباشد ولی خیلی سرد است. می‌گویی: چنین جایی در منزل پایین ندارید؟ اتاقی را رهنمایی می‌کند و می‌گوید: بیایید این‌جا، کسی نیست، شاید دود سیگار نباشد. ‌داخل آن اتاق می‌شوی که هنوز دود سیگار کسانی که رفته‌اند، باقی‌است. گرسنه هستی، چیزی برای خوردن می‌خواهی، اما در آن وقت ندارند. بلاخره چایی سفارش می‌دهی. نیمی پیاله چایی را می‌نوشی، خود را این‌جا نمی‌یابی و بیرون می‌شوی.

پرسش: آیا این رستورانت فقط محض معتادان است؟! اگر نه، جای کسانی که معتاد به سیگار، قلیون، ...  نیستند، کجاست؟ خیلی‌ها از دود دخانیات سخت متنفر اند! بگذارید ما هم آن‌جا بیاییم. می‌دانید که سالانه هزاران نفر از تنفس دود سیگار دیگران می‌میرند؟

تبعید نارو!


دل از رخسار زیبایت خبر کرد
تپید و آتشِ عشقِ تو سر کرد


تمام هست و بودی را که دل داشت
به عشقت داد و از هرچه گذر کرد


دمیدی شوق اندر رگ رگ دل
«کریسمس» گونه چشمانت هنر کرد


قدم زد تا به «جاکرتا»ی چشمت
دل بی‌چاره را زیر و زبر کرد


ز شوق پر زدن در مرز رویت
به سوی نیش «جاوا»یت سفر کرد


دمی مکثی نشد اندر کریسمس
که از تبعید «نارو»یت خبر کرد


دل خوش باور من بعدِ تبعید
هنوزم چشم در راه سحر کرد


دل سنگت به قدر ذره‌ای هم
ندید و زود از نارو بدر کرد


یادداشت:

1. کریسمس:‌ جزیره‌ی کریسمس که انتهای سفر پناهندگانِ راهی به استرالیا می‌باشد.

۲. جاکرتا:‌یا جاکارتا،‌نا رسیده به آب دریای جاوای میان استرالیا و اندونیزیا، یعنی محل مکث پناهندگانی در اندونیزیا که راهی استرالیا اند و می‌خواهند از آب‌ها عبور کنند.

3. جاوا:‌ دریای بزرگی میان استرالیا و اندونیزیا

4. نارو: جزیره‌ی کوچکی که استرالیا تصمیم گرفته مهاجران را به آنجا بفرستد.