نامهی سرگشادهی از من به خدا:
خدای من!
اگر روز حسابدهی و حسابداریت فرا رسد، اگر دموکراسی واقعی رعایت شود، دران دمی که تو از من بازخواهی میکنی، من هم ازت خواهم پرسید: باری، بیگناهِ بیگناهم به جهنمی همچو افغانستانت انداختی که ارزشم ازآن جار زدن اشرف مخلوقاتت که گوشهایم را کر کرده بود، بی ازشترین موجود روی زمینت شد، کسی نیست که لگدمالم نکنند و نکرده باشند و خاکروب خانهاش نساخته باشند و نسازند، باز هم میخواهی به جهنم دیگریات پرتابم کنی؟
باورم کن خدا!
من و چند تن دیگر، از جنس جمع اینجا نیستیم و نباید اینجا میبودیم، ما از کشتن همجنس که چه، از کشتن مورچهات میترسیم و یک عمر کابوس مرگ و وحشت میبینیم. اینجا هر روز صدها جوان بیگناهی به شکل فجیعی کشته میشوند و به خونش می غلطند، یتیمیمانی شهر را پر کرده اند و پسِ لقمهی نانی طعمهی بچهبازیهاست، مادرانی بهخاطر نجات از مرگ فرزندی تن به تنفروشی داده اند، اینجا از روزهای بارانی خبری نیست، اینجا خورشیدی طلوع نکرده است و نخواهد کرد، اینجا سهم شیشهها سنگ است، اینجا لاله بودن جرم است و ددان اشرف مخلوقات! آیا سهم ما از خداییات همیناست؟
ارادتمند شما
ط./د. مونس، کسی که زادگاهش را درست محاسبه نکرده ای!