میروی تاجبیگم؛ همان تاجبیگم لیلا حیدری، تا قسمتی از نانی که تو میخوری، قسمتاش سبب نجات کسانی شوند که در گرداب مرگ شان میچرخند. وقتی داخل محوطه رستورانت میشوی، چراغهای دستی جلوهی طبیعی و ساده بودن را مینمایاند. از دیدن این چراغها خوش میشوی و احساس آرامش میکنی. جلوتر میروی و به اتاقی چشمت میخورد که گروهی از جوانان روی میزها نشستهاند. خوشتر شده داخل اتاق میشوی. به چوکیای خالیای که کنار چند جوان خالی مانده است، نزدیک میشوی و به جوانان سلام میدهی-سلامت گرفته نمیشود. مینشینی. پس از چند ثانیه، نفسات تنگ میشود. احساس عجیب بیگانگی میکنی. به خود میگویی: شاید به محل اشتباهی داخل شده باشی! اتاق را دود گرفته است؛ دود تلخ و کشندهی سیگار! چپ و راست میبینی تا گارسونی بیابی که رهنماییات کند. اما، گارسونی دیده نمیشود. بیرون میشوی. به فردی که فکر میکنی، کارمند رستورانت است نزدیک میشوی و میگویی: جایی هم هست که سیگار نکشند؟ پس از مدتی مکث، میگوید: شاید در منزل بالایی دود سیگار نباشد ولی خیلی سرد است. میگویی: چنین جایی در منزل پایین ندارید؟ اتاقی را رهنمایی میکند و میگوید: بیایید اینجا، کسی نیست، شاید دود سیگار نباشد. داخل آن اتاق میشوی که هنوز دود سیگار کسانی که رفتهاند، باقیاست. گرسنه هستی، چیزی برای خوردن میخواهی، اما در آن وقت ندارند. بلاخره چایی سفارش میدهی. نیمی پیاله چایی را مینوشی، خود را اینجا نمییابی و بیرون میشوی.
پرسش: آیا این رستورانت فقط محض معتادان است؟! اگر نه، جای کسانی که معتاد به سیگار، قلیون، ... نیستند، کجاست؟ خیلیها از دود دخانیات سخت متنفر اند! بگذارید ما هم آنجا بیاییم. میدانید که سالانه هزاران نفر از تنفس دود سیگار دیگران میمیرند؟